مختارنامه – عطار نیشابوری
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست بس آتش و خون که در جگر از تو مراست در عشق تو یکتا صفتم لیک…
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند و آن پسته دهان با جگری خسته بماند ازتنگی پسته مغز را گنج نبود از پوست بجست و بر…
بر بوی وصال میدویدم همه سال
بر بوی وصال میدویدم همه سال گفتی بنشانمت ازین کار محال جانا منِ برخاسته دل شمع توام گر بنشانی مرا بمیرم در حال
با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی
با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی در مصرِ چمن تُرا سزد سلطانی گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب خود یک وَرَقست این…
با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم
با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید یک لحظه به هیچ کس…
این عین مکان همان مکان است که بود
این عین مکان همان مکان است که بود وین عین زمان همان زمان است که بود صد جامه اگر به ذرهای در پوشند انگشت بر…
ای هم نفسان فعل اجل میدانید
ای هم نفسان فعل اجل میدانید روزی دو سه داد خود ز خود بستانید خیزید و نشینید که خود بعد از این خواهید به هم…
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر تا زنده شوی…
ای عین بقا! در چه بقائی که نهای
ای عین بقا! در چه بقائی که نهای در جای نه و کدام جانی که نهای ای جان تو از جا و جهت مستغنی آخر…
ای صبح! اگر بلندیت هست امشب
ای صبح! اگر بلندیت هست امشب از بهر خدا که صبر کن پست امشب تا دور ز رویت من سرمست امشب در گردنِ مقصود کنم…
ای شمع! فروختی و لاف آوردی
ای شمع! فروختی و لاف آوردی آتش به سر خود به گزاف آوردی در سینه چو من نهفته در آتش عشق از بهر چه سر…
ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته
ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته ماه تو به مشک سر به سر بگرفته طوطی خط فستقیت بر عناب حلقه زده و گردِ شکر بگرفته
ای دل همگی خویش در جانان باز
ای دل همگی خویش در جانان باز هر چیز که آن خوشترت آید آن باز در شش در عشق چون زنان حیله مجوی مردانه درا…
ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو
ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو همچون کرکس از پی مردار مشو چون خلق جهان بدو گرفتار شدند تو گر مردی بدو گرفتار مشو
ای خلق فرو مانده کجایید همه
ای خلق فرو مانده کجایید همه وز بهر چه مشغول هوایید همه عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت گر حوصله دارید بیایید همه
ای تن دل ناموافقت میداند
ای تن دل ناموافقت میداند وز روی و ریا منافقت میداند هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش گو خلق بدان، چو خالقت میداند
ای بس که فلک در صف انجم گردد
ای بس که فلک در صف انجم گردد تا یک مردم تمام مردم گردد جان تو کبوتریست پرّیده ز عرش هرگاه که هادی نشود گم…
ای آن که کمال خرده دانان دانی
ای آن که کمال خرده دانان دانی خاصیتِ پیران و جوانان دانی گردر وصفت زبانم از کار بشد دانم که زبان بی زبانان دانی
ای از تن منقلب گذر ناکرده
ای از تن منقلب گذر ناکرده جان را به سفر اهل بصر ناکرده گوهر نشوی تا سفرِ جان نکنی گوهر نشود قطره سفر ناکرده
آواز آمد مرا که در جستن دوست
آواز آمد مرا که در جستن دوست شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست هر عضو ترا جدا جدا میبُرّیم این سهل بود بلا ز…
آنجا که قرار کار عالم دادند
آنجا که قرار کار عالم دادند هر چیز که دادند مسلم دادند این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست چون بی تو قرار…
آن ماه که از کنار شد بیرونم
آن ماه که از کنار شد بیرونم در ماتم او کنار شد پر خونم دوشش دیدم به خواب در،خفته به خاک گفتم چونی گفت چه…
آن سالکِ گرمرو که نامش جان است
آن سالکِ گرمرو که نامش جان است عمری تک زد که مقصدش میدان است آواز آمد که راه بیپایان است چندان که روی گام نخستین…
آن را که بخود بر سر یک موی سر است
آن را که بخود بر سر یک موی سر است مجهولی او مفرّحی معتبر است کم شو تو که تا ماندهای یک سر موی پیری…
آن چیز کزو عالم و آدم بینم
آن چیز کزو عالم و آدم بینم در هجده هزار عالم آن کم بینم میپنداری که تو تویی نی تو تویی برخیز ز راه تات…
امشب چه شود که لب ببندی ای صبح
امشب چه شود که لب ببندی ای صبح درد من و یارم نپسندی ای صبح چون بر سر ما شمع بسی میگرید شاید که تو…
آگاه نیم از دل و جانم که چه بود
آگاه نیم از دل و جانم که چه بود پی مینبرم علم و عیانم که چه بود این میبینم که مینبینم که چه رفت این…
از ناز چه سود چون بسودی آخر
از ناز چه سود چون بسودی آخر بی شمع شبی چون نغنودی آخر اکنون به کفن در بغنودی در خاک رفتی و تو گویی که…
از عمر، تمام بهره، برداشته گیر
از عمر، تمام بهره، برداشته گیر هر تخم که دل میطلبد کاشته گیر اول برخیز و هرچه گرد آوردی آخر به دریغ جمله بگذاشته گیر
از دل غم دلفروز میباید دید
از دل غم دلفروز میباید دید وز جان چو چراغ سوز میباید دید وین از همه سختتر که مانندهٔ شمع سوزِ شب و مرگِ روز…
از پستهٔ تو سبزهٔ خط بر رسته است
از پستهٔ تو سبزهٔ خط بر رسته است یا مغز ز پستهٔ تو بیرون جسته است بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر این…
از بس که امید و بیم میبینم من
از بس که امید و بیم میبینم من از هر دو دلی دو نیم میبینم من چندان که به سِرِّ کار در مینگرم استغنائی عظیم…
یک یک نفست زمان تو خواهد بود
یک یک نفست زمان تو خواهد بود یک یک قدمت مکان تو خواهد بود هر چیز که در فکرتِ تو میآید آن چیز همه جهان…
یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز
یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز کلّی همه آنست و عزیز است آن چیز هر چیز که جان حکم کند…
یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش
یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش یا در خونم به سر بگردان و بکش گر بود هزار دل زخویشم بگرفت من آنِ توام…
هم گوهر بحر لطف بیپایانی
هم گوهر بحر لطف بیپایانی هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی بس پیدایی از آنکه بس پنهانی بیرونِ جهانی و درونِ جانی
هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند
هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند هم جان ز همه جهان فرو خواهد ماند بگشای زبانِ لطف با جملهٔ خلق کز نیک و…
هرچند که نیست در رهت دولت یافت
هرچند که نیست در رهت دولت یافت مردند همه ز آرزوی لذت یافت چون وصل ترا فراق تو بر اثرست ذُل در طلب تو خوشتر…
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست اول قدم از دو کون بر باید خاست صد دریا موج میزند از غم این این کار،…
هر روز درین دایره سرگشتهترم
هر روز درین دایره سرگشتهترم چون دایرهای بمانده بی پا و سرم و امروز چنان شدم که آبی نخورم تا هم چندان خون نچکد از…
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد هر لحظه مصیبتی دگر خواهم برد چون نیست به جشن وصل تو راه مرا در ماتم خود…
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است تنهاست که آسیای چرخش سوده است هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست مفشان، که سر…
هر چند که اهل راز میباید گشت
هر چند که اهل راز میباید گشت هم با قدم نیاز میباید گشت تا چند روی، چو راه را پایان نیست چون میدانی که باز…
هان ای دل خسته کاروان میگذرد
هان ای دل خسته کاروان میگذرد بیدار شو آخر که جهان میگذرد آن شد که دمی در همه عمرت خوش بود باقی همه بر امید…
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد نه خرقه نه لقمه نه وطن چتوان کرد از خورشیدی کزو همه کون پرست یک ذرّه…
نه بستهٔ پیوند توانم بودن
نه بستهٔ پیوند توانم بودن نه رنج کش بند توانم بودن عمری است که بی قرارتر از فلکم ساکن چو زمین چند توانم بودن
میپنداری که جان توانی دیدن
میپنداری که جان توانی دیدن اسرار همه جهان توانی دیدن هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال کوری خود آن زمان توانی دیدن
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم از معتکفانِ کوی یارم چکنم گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون نتوان نگریست سوی یارم چکنم
مرغی که بدید از می این دریا دُرد
مرغی که بدید از می این دریا دُرد عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد گفت «اینهمه آب را به تنها بخورم» یک قطره…
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک ای بس که به خاک من مسکین آیند گویند…