ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم

ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم وز رای تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم بر هفت فلک ندید و در هشت بهشت نُه چرخ، چو…

ادامه مطلب

ای صبح! هزار پرده در پیش انداز

ای صبح! هزار پرده در پیش انداز وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز امشب شب خلوت است ما را بمژول هر تیغ که برکشی…

ادامه مطلب

ای صبح بجز نام تو را صادق نیست

ای صبح بجز نام تو را صادق نیست زیرا که دلت چون دلِ من عاشق نیست چون تو ز خورشید پشت گرم میداری با خنده…

ادامه مطلب

ای شمع! برو که سوختن حدّ من است

ای شمع! برو که سوختن حدّ من است مقبول نیی که سوز تو ردّ من است تو میسوزی به درد و من مینالم پس سوز…

ادامه مطلب

ای روح! تویی به عقل موصوف آخر

ای روح! تویی به عقل موصوف آخر عارف شو و ره طلب به معروف آخر چون باز سفید دست سلطانی تو ویرانه چه میکنی تو…

ادامه مطلب

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد نه در کفری تمام ونه در دین…

ادامه مطلب

ای دل بندی بس استوارت افتاد

ای دل بندی بس استوارت افتاد ناخورده می عشق، خمارت افتاد اندیشه نمیکنی و درکار شدی باری بنگر که با که کارت افتاد!

ادامه مطلب

ای جان و دلم به جان و دل مولایت

ای جان و دلم به جان و دل مولایت از جای شدم ز عشق یک یک جایت تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم جز…

ادامه مطلب

ای پاکی تو منزّه از هر پاکی

ای پاکی تو منزّه از هر پاکی قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی در کوی تو، صد هزار آدم،…

ادامه مطلب

ای بس که دلم بر در تو خون بگریست

ای بس که دلم بر در تو خون بگریست و آواز نیامد ز پس پرده که کیست گر در من دلسوخته خواهی نگریست گر خواهم…

ادامه مطلب

ای آن که در این ره صفتاندیش نهای

ای آن که در این ره صفتاندیش نهای بیخویشتنی که عالم خویش نهای هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد صورت مکن اینکه صورتی بیش نهای

ادامه مطلب

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار وی راه غم تو وادیی بس خونخوار در راه تو از ابر تحیر شب و روز باران…

ادامه مطلب

آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند

آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند از غیرت تو زیر زمین بنهفتند و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند با خاک یکی شدند…

ادامه مطلب

آنجا که سر زلف تو جانها ببرد

آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد وانجا که لب لعل تو جان باز دهد سرگردانی ز آسمانها ببرد

ادامه مطلب

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

آن قوم که جامه لاجوردی کردند بر گرد بزرگی همه خردی کردند عمری بامید صاف مردی کردند و آخر همه را مست به دُردی کردند

ادامه مطلب

آن روز که روی دلستان نتوان دید

آن روز که روی دلستان نتوان دید از بینایی نام ونشان نتوان دید او مردم چشم ماست چون میبرود شک نیست که بعد ازین جهان…

ادامه مطلب

آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود

آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود در جسم مدان که قابل قسم بود فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی گر جان تو…

ادامه مطلب

آن به که همی سوزی و پیدا نکنی

آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد…

ادامه مطلب

امروز منم وصل به هجران داده

امروز منم وصل به هجران داده سرگشته و روی در بیابان داده چون غواصی دم زدنم ممکن نه پس در دریا تشنگی جان داده

ادامه مطلب

افکند گلابگر ز بیدادگری

افکند گلابگر ز بیدادگری صد خار جفا در ره گلبرگ طری گل گفت آخر کنار پُر زر دارم تو سنگدلم بینی و بازم نخری

ادامه مطلب

از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم

از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم روزیت ندیدمی بجان آمدمی چندین گاهت ندیدهام چون باشم

ادامه مطلب

از عشقِ خط تو سرنگون میگردم

از عشقِ خط تو سرنگون میگردم وز خال تو در میان خون میگردم تا روی نمود نقطهٔ خال توام چون پرگاری به سر برون میگردم

ادامه مطلب

از دست بشد تن و توانم چه کنم

از دست بشد تن و توانم چه کنم در حیرانی بسوخت جانم چه کنم آن چیز که دانم که ندانست کسی گویند بدان، من بندانم…

ادامه مطلب

از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت

از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز…

ادامه مطلب

از بادهٔ عشق تو خماری دارم

از بادهٔ عشق تو خماری دارم وز هرچه نه عشقِ تو کناری دارم می در مکش از من سرِ زلفِ تو که من با هر…

ادامه مطلب

یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو

یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو صد عالم بسته را کلید آئی تو چیزی که پدید نیست،‌آن پنهان است پیداتر از آنی…

ادامه مطلب

یادست ازین هوس بمی باید داشت

یادست ازین هوس بمی باید داشت یا منّتِ دسترس بمی باید داشت گر یک نفس از دلت برآید بی او صد ماتم آن نفس بمی…

ادامه مطلب

وقت است که ساقی سرِ می بگشاید

وقت است که ساقی سرِ می بگشاید مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح کارم به کلیدِ صبح…

ادامه مطلب

هم کار ز دست رفت در بی کاری

هم کار ز دست رفت در بی کاری هم عمر عزیز میرود در خواری تا چون بود این باقی عمرم که نبود از عمر گذشته…

ادامه مطلب

هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند

هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب تو نامهٔ سر به…

ادامه مطلب

هر یک ز دگر یک نگران میبینم

هر یک ز دگر یک نگران میبینم بر عقل سبک سران گران میبینم چیزی که به چشم دگران نتوان دید گویی که به چشم دگران…

ادامه مطلب

هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد

هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد هر ذرّه به آفتاب والا نرسد در راه تو جملهٔ قدمها برسید تا هیچکسی در تو رسید یا…

ادامه مطلب

هر روز حجاب بیقراران بیش است

هر روز حجاب بیقراران بیش است زان، درد من از قطرهٔ باران بیش است زینجا که منم تا که بدانجا که منم دو کون چه…

ادامه مطلب

هر دل که زحکم رفته فرسوده شود

هر دل که زحکم رفته فرسوده شود افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود گر جهد کنی ور نکنی بوده…

ادامه مطلب

هر چیز تو را همی جمالی دگر است

هر چیز تو را همی جمالی دگر است در هر ورقِ حُسن تو حالی دگر است هرناقص را از تو کمالی دگر است مر عاشق…

ادامه مطلب

هر جان که فدای روی اونتوان کرد

هر جان که فدای روی اونتوان کرد از ننگ نظر به سوی او نتوان کرد از طرهٔ او سخن توان گفت ولیک انگشت به هیچ…

ادامه مطلب

هان ای دل بیدار بخفتی آخر

هان ای دل بیدار بخفتی آخر گفتی که نیوفتم بیفتی آخر ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر بسیار بگفتی و برفتی آخر

ادامه مطلب

نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم

نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم درمانده نه دنیی و نه دین چکنم نه سوی تو راهست و نه سوی دگران سیلی است…

ادامه مطلب

نفست چه کند چو بند نگشایندش

نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش

ادامه مطلب

میپرسیدم دوش ز شمع آهسته

میپرسیدم دوش ز شمع آهسته کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته! گفت آن که مرا به درد من بگذارند تا میسوزم به دردِ خود…

ادامه مطلب

من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!

من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب! با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت…

ادامه مطلب

مرغ دل من که بود چون شیدایی

مرغ دل من که بود چون شیدایی افتاد ز عشق بر سرش سودایی هر لحظه به صد هزار عالم بپرید اما یک دم فرو نیامد…

ادامه مطلب

مائیم به میخانه شده جمع امشب

مائیم به میخانه شده جمع امشب داده به سماع مطربان سمع امشب برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته با شاهد و با شراب و با…

ادامه مطلب

ما روی ز هر دو کون برتافتهایم

ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم

ادامه مطلب

گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت

گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت از زلفِ درازِ تو دلم میتابد تابش در ده…

ادامه مطلب

گه پیشرو نبرد میباید بود

گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود

ادامه مطلب

گل گفت گلابگر چو تابم ببرد

گل گفت گلابگر چو تابم ببرد در زیرِ جُلَیلِ غنچه خوابم ببرد من میشکفم گلابگر میآید تا بر سرِ آتش همه آبم ببرد

ادامه مطلب

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند مینازد از آن…

ادامه مطلب

گفتم که درین غمم بنگذاری تو

گفتم که درین غمم بنگذاری تو خود غم بفزودیم به سر باری تو وین از همه سخت تر که میزارم من وز زاری من فراغتی…

ادامه مطلب

گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم

گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم گفتی که ترا برای آن میدارم تا با تو نسازم…

ادامه مطلب