مختارنامه – عطار نیشابوری
عمریست که شرح حال تو میگویم
عمریست که شرح حال تو میگویم واندوه تو با خیال تو میگویم چون هست محال آنکه کس در تو رسد باری سخن وصال تو میگویم
عمرت که میان جان و تن گرداند
عمرت که میان جان و تن گرداند یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما خواهد که تو را چو خویشتن…
عالم همه گفت و گوی خود میبیند
عالم همه گفت و گوی خود میبیند بر سالک جست و جوی خود میبیند هرچیز که هست جمله چون آیینهست در دست گرفته روی خود…
صد قطره که یک آب نماید جمله
صد قطره که یک آب نماید جمله چون روی به اصحاب نماید جمله هر بیداری که در همه عالم هست در پرتو او خواب نماید…
شمع آمد وگفت سوز جان خواهم داشت
شمع آمد وگفت سوز جان خواهم داشت تا روز مصیبت جهان خواهم داشت هر اشک که بود با کنار آوردم یعنی همه نقد در میان…
شمع آمد و گفت میفروزم همه شب
شمع آمد و گفت میفروزم همه شب کز سوختن است همچو روزم همه شب هر چند زبان چرب دارم همه روز از چرب زبانی است…
شمع آمد و گفت کار در کار افتاد
شمع آمد و گفت کار در کار افتاد در سوختنم گریستن زار افتاد از بس که عسل بخوردم از بیخبری در من افتاد آتش و…
شمع آمد و گفت دوربین باید بود
شمع آمد و گفت دوربین باید بود در زخم فراق انگبین باید بود میخندم و باز آب حسرت در چشم یعنی که چو جان دهی…
شمع آمد و گفت جان نگر بر لبِ من
شمع آمد و گفت جان نگر بر لبِ من گردون به خروش آمد از یاربِ من وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد در…
شمع آمد و گفت این سفر افتاد مرا
شمع آمد و گفت این سفر افتاد مرا کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد این کار نگر…
شمع آمد و گفت آتش و گازست عظیم
شمع آمد و گفت آتش و گازست عظیم زین سرزنش و ازان گدازست عظیم وین سوختنم که هر شبی خواهد بود گر بیش شبی نیست…
شبرنگ خطت که رام افسونم بود
شبرنگ خطت که رام افسونم بود میتاخت به تک که تشنهٔ خونم بود بر روی آمد، تو گویی از گرم روی شبرنگ خط تو، اشک…
سر رفت به باد و من کله میدارم
سر رفت به باد و من کله میدارم چشمم بشد و گوش به ره میدارم در گریه و در گداز مانندهٔ شمع میسوزم و خویش…
زین پس ناید ز دیدگانم دیدن
زین پس ناید ز دیدگانم دیدن بی روی تو تیره شد جهانم دیدن جایی که تو بودهای نگه مینکنم من جای تو بی تو چون…
زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید
زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید اقبال هزار ساله در یک دم دید هرچند که خویش را به هستی کم دید عالم…
روزی که ز خاک من برون آید خار
روزی که ز خاک من برون آید خار گلبرگ رخم چو خاک ره گردد خوار بگری بگری بر سر خاک من زار گو ای همه…
رفتی تو و خون جگریست از تو مرا
رفتی تو و خون جگریست از تو مرا جان بر لب و دل پر خطریست از تو مرا یک موی ندارم که نه آغشتهٔ تست…
دیرست که در کوی تو دارم گذری
دیرست که در کوی تو دارم گذری گر وقت آمد به سوی من کُن نظری ور در خورِ کشتنم مکش دردِ سری در پای خودم…
دو چشم ز اشک خیره میباید کرد
دو چشم ز اشک خیره میباید کرد از بس که غمم ذخیره میباید کرد تا چند به آب پاک روشن داریم روئی که به خاک…
دل میبینم عاشق وآشفته ازو
دل میبینم عاشق وآشفته ازو جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو شکر ایزد را که آنچه در جان من است در گفت نیاید این…
دل رفت و ز آتش طرب دود ندید
دل رفت و ز آتش طرب دود ندید جان شد ز جهان و از جهان سود ندید چشمی که همه جهان بدان میدیدم پر خون…
دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند
دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند سر بر خط تو دو پای در قیر بماند مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود ما…
دل از همه عالم به کنار آمد باز
دل از همه عالم به کنار آمد باز بگریخت زلشکر به حصار آمد باز با این همه درد و رنج آگاه نیم تا آمدن من…
دردا که گلم میان گلزار بریخت
دردا که گلم میان گلزار بریخت وز باد اجل بزاری زار بریخت این درد دلم با که بگویم که بهار بشکفت گل و گل من…
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست در وقت معانی دو جهان گنج مراست با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک گر من منم…
در ملک دو کون پادشاهی میکن
در ملک دو کون پادشاهی میکن جان و دل ما وقف الهی میکن چون مینتوان گفت که تو زان منی من زان توام تو هرچه…
در عقل اصول شرع از جان بپذیر
در عقل اصول شرع از جان بپذیر در شرع فروع از ره امکان بپذیر ذوقی که به شوق حاصل آید دل را در عقل نگنجید…
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهائی که یار باید صد کس گر نیست مرا…
در عشق تو رازی و نیاز آوردیم
در عشق تو رازی و نیاز آوردیم چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم چون درد ترا نیافتم درمانی کُلّی خود را به هیچ باز…
در عالم جان نه مرد پیداست نه زن
در عالم جان نه مرد پیداست نه زن چه عالم جان نه جان هویداست نه تن تا کی گویی ز ما و من شرمت باد…
در حیرت و سودا چه توانم کردن
در حیرت و سودا چه توانم کردن با این همه غوغا چه توانم کردن چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد من سوخته تنها چه…
در بند گرهگشای میباید بود
در بند گرهگشای میباید بود گم ره شده رهنمای میباید بود یک لحظه هزار سال میباید زیست یک لحظه هزار جای میباید بود
دانی تو که شمع را چرا افروزند
دانی تو که شمع را چرا افروزند تا کشتنش و سوختنش آموزند چون آتش سوزنده غیب است بسی چیزی باید که دایمش میسوزند
خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت
خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت مه را ز طنابِ آه من خیمه بسوخت چون شمع تنم بماند دانی که چه بود یک نیمه در…
خلقند به خاک بیعدد آورده
خلقند به خاک بیعدد آورده از حکم ازل رای ابد آورده ای بس که بگردد در و دیوار فلک ما روی به دیوار لحد آورده
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت هجر آمد ودام بیوفائی انداخت گر من بنگویم تو نکو میدانی آن را که میان ما جدائی انداخت
چون نیست سری این غم بیپایان را
چون نیست سری این غم بیپایان را وقت است که فرش درنوردم جان را ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل انگار ندیدی منِ سرگردان…
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس کان اولیتر که خویشتن باشم و بس تا کی ز نبود و بود، چون…
چون گل یابم بوی تو زو میبویم
چون گل یابم بوی تو زو میبویم چون مه بینم روی تو زو میجویم چون گوهر وصل تو به کس مینرسد کم زان نبود تا…
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم» تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم» چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد آخر چه کنم تا…
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست این درد من سوخته را درمان نیست بر روی تو جان بدادنم آسان است بی روی…
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را راهی…
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست هر جا که سیاهیییست زان من و تست پس پردهٔ من مدر که هر جرم که رفت سرّیست…
چون بحر وجود روی بنمود مرا
چون بحر وجود روی بنمود مرا موج آمد و باکنار زد زود مرا در چاه حدوث کار کردم عمری چون آب برآمد همه بربود مرا
چندانکه به درد عشق میپویم من
چندانکه به درد عشق میپویم من در دردم و دردِ عشق میجویم من کو سوختهای که جان او میسوزد تا بو که بداند که چه…
چندان که بدین قصه فرو مینگرم
چندان که بدین قصه فرو مینگرم یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم هرچند که شایسته و زیبا پسرم نه کار من است این و نه…
جانی که نهفت زنگ دنیی او را
جانی که نهفت زنگ دنیی او را روشن نکند صیقل معنی او را هر کز غم دنیی بسر آرد عمری چه بهره بود ز ذوق…
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت وز بس خواری چو خاک در کویم داشت من نیز به چشم بر نیایم هرگز چشمم ز سرشک…
جانا! جانم ز قعر دریای حضور
جانا! جانم ز قعر دریای حضور دُرّی عجب است غرق چندینی نور گرچه تن من ز کار دورست ولیک یک لحظه نهیی ز خاطرِ جانم…
جانا دایم میان جان بودی تو
جانا دایم میان جان بودی تو بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو دو کون بسوختیم و خاکستر آن دادیم به باد ودرمیان بودی…