پروانگکی به پیش شمعی بپرید

پروانگکی به پیش شمعی بپرید در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید جان داد به شکرانه در آن حجره خزید بی جان دادن کسی به…

ادامه مطلب

جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون

جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون بیرون افتی که نیست این جای سکون ور زانک به اختیار بیرون نشوی دست اجلت کند به سیلی…

ادامه مطلب

در باغ وجودم چو گیاهی بنماند

در باغ وجودم چو گیاهی بنماند وز لشکر صبرم چو سپاهی بنماند تا خرمن عمر بود من خفته بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند…

ادامه مطلب

ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد

ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد آن کس که زخود برون شد او گمره شد از پای توَست راه تو تا سر تو…

ادامه مطلب

فریاد از آنچ نیست و می خوانندم

فریاد از آنچ نیست و می خوانندم زاهد نیم و بزهد می دانندم گر زانک درون من برون گردانند مستوجب آنم که بسوزانندم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

مرد آن نبود که ظاهر آرای بود

مرد آن نبود که ظاهر آرای بود تا در دل و جان مردمش جای بود مردانه درآی و باطن آرایی کن کآن زن باشد که…

ادامه مطلب

اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر

اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر انگار که نطفه ای نینداخت پدر پندار که گلخنی نپرداخت قدَر اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

ای دیده به عیب خویش نابینایی

ای دیده به عیب خویش نابینایی چون است به عیب دیگران بینایی گر عیبهٔ عیب خویش را بگشایی حقّا که نه خود را و نه…

ادامه مطلب

بیگانه و آشنایی خویش توی

بیگانه و آشنایی خویش توی راحت ده رنج و مرهم ریش توی بر کار تو چندانک نظر می فکنم درویش و امیر تو میر و…

ادامه مطلب

جهدی بکنم که دل زجان برگیرم

جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سرکوی دلستان برگیرم چون پرده میان دل و دلدار منم برخیزم و خود را زمیان برگیرم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

خود را تو عظیم کم کسی می شمری

خود را تو عظیم کم کسی می شمری در سرّ خود افسوس که کم می نگری از جملهٔ کاینات مقصود توی دردا و دریغا که…

ادامه مطلب

زآن باده که در مجلس آن شاه دهند

زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به…

ادامه مطلب

عمری به غلط سوخته خرمن بودم

عمری به غلط سوخته خرمن بودم در دوستی ات به کام دشمن بودم چون چشم من از خاک درت روشن شد دیدم به یقین حجاب…

ادامه مطلب

من پیرو طبعم این ضلالت زآن است

من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت…

ادامه مطلب

آنها که زدام بُت پرستی جستند

آنها که زدام بُت پرستی جستند بردل در نیستی و هستی بستند پا بر سر و روی جمله اسباب زدند وز تنگ دلی و تنگ…

ادامه مطلب

ای نیک نمای بد مسلمان که منم

ای نیک نمای بد مسلمان که منم وای کالبد فساد را جان که منم هر جا که حدیث بد رود در عالم آن من باشم…

ادامه مطلب

تا با خودم از عشق خبر نیست مرا

تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا چون من به میان نیم تُوی حاصل من جز…

ادامه مطلب

چندانک تو در بند علایق باشی

چندانک تو در بند علایق باشی می دان که زجملهٔ خلایق باشی رو ترک علایق و خلایق می کن تا در صف کم زیان تو…

ادامه مطلب

در درد اگر تو از دوا محرومی

در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه مکن تا تو چرا محرومی آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی…

ادامه مطلب

زین گونه که در نهاد زیر و زبری است

زین گونه که در نهاد زیر و زبری است اومید بهی نیست که بیم بتری است دلتنگ به کار خویشتن درنگریست تشویش نهاد او زکوته…

ادامه مطلب

کارت همه در جهان بسامان شده گیر

کارت همه در جهان بسامان شده گیر بر کام هوای خویش سلطان شده گیر پیدا شده دان آنچ مراد دل تست وآنگاه به زیر خاک…

ادامه مطلب

می باید ساختن گرت برگ صفاست

می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست با آتش و آب و باد باید…

ادامه مطلب

آن باش که دلها به تو مایل گردد

آن باش که دلها به تو مایل گردد تا هرچ بداست از تو زایل گردد اوصاف ذمیمه را زخود بیرون کن تا روح تو در…

ادامه مطلب

اینجا که منم گر زمنی دور شوم

اینجا که منم گر زمنی دور شوم دانم به حقیقت همگی نور شوم ور پای زنم بر سر هر ناز و هوس در صحن جنان…

ادامه مطلب

تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم

تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده…

ادامه مطلب

چون آتش شهوت آبرویت را برد

چون آتش شهوت آبرویت را برد در معرض هر بزرگ ماندی تو چو خرد می کوش که باد نفس را خاک کنی هر زنده که…

ادامه مطلب

در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان

در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان کس نیست که هست آگه از کار جهان قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش احسنت زهی متاع بازار…

ادامه مطلب

زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر

زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر وین روز گذشته گیر و شب آمده گیر جانی که به زنجیر طبایع بسته است ناگه به دمی…

ادامه مطلب

گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست

گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست خاکی و کم از تو در جهان ناکی نیست دلمرده مشو که تا ابد زنده شوی گر…

ادامه مطلب

ناساخته کار این جهان ساخته گیر

ناساخته کار این جهان ساخته گیر چون ساخته شد پاک برانداخته گیر چون درنگری آنچ مراد دل تست آورده به دست و باز انداخته گیر…

ادامه مطلب

آنها که مرا بنیک می پندارند

آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای…

ادامه مطلب

با خلق خدا تصرّف آغاز مکن

با خلق خدا تصرّف آغاز مکن چشم خود را به عیب کس باز مکن سرّ دل هر کسی خدا داند و بس در خود بنگر…

ادامه مطلب

تا دل زعلایق جهان حُر نشود

تا دل زعلایق جهان حُر نشود هرگز شبه وجود ما دُر نشود پر می نشود کاسهٔ سرها زهوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود…

ادامه مطلب

چون می دانی که بودنیها بوده است

چون می دانی که بودنیها بوده است این پرده دریدن کسان بیهوده است فی الجمله هر آن کسی که او پاک تر است چون در…

ادامه مطلب

در راه یقین گمان نباشد کس را

در راه یقین گمان نباشد کس را با شک و یقین امان نباشد کس را دنیاطلبان زآخرت محرومند ای دوست همین و آن نباشد کس…

ادامه مطلب

زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد

زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

کامل زیکی هنر ده و صد بیند

کامل زیکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهٔ چشم و دل همدگرند در آینه نیک نیک و بد…

ادامه مطلب

نزدیک کسی که عاقل و هشیار است

نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم بود کسی…

ادامه مطلب

ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است

ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است ایمن منشین زآنچ تو را در پیش است زینها که تو مال و ملک می پنداری جز…

ادامه مطلب

این ره نبرد مگر به سر ناپاکی

این ره نبرد مگر به سر ناپاکی شوخی، شنگی، قلندری، بی باکی خاکت بر سر حدیث سر چند کنی آنجا که هزار سر نیرزد خاکی…

ادامه مطلب

تا رخت جهان همی بود بر خرِما

تا رخت جهان همی بود بر خرِما خالی نبود ز رنج و راحت سرما مادام که در سرای دنیا باشیم سرما سرِما خارد و گرما…

ادامه مطلب

چون هست جهان به نیستی آلوده است

چون هست جهان به نیستی آلوده است غم خوردن نیک و بد ازو بیهوده است هیهات که ناآمده را حاصل نیست افسوس که آنچ رفت…

ادامه مطلب

در درد اگر طالب درمانی تو

در درد اگر طالب درمانی تو بیهوده چرا به درد درمانی تو جز هست کننده هر چه هست است تویی افسوس که قدر خود نمی…

ادامه مطلب

سربازی کن اگر تو داری سر او

سربازی کن اگر تو داری سر او پا داری کن باز مگرد از درِ او می دان به یقین که تاتوی باتو بود ممکن نبود…

ادامه مطلب

گر پنهان کرد عیب اگر پیدا کرد

گر پنهان کرد عیب اگر پیدا کرد منّت دارم ازو که بس برجا کرد تاج سر من خاک کف پای کسی است کاو چشم مرا…

ادامه مطلب

هرگه که دل از بند جهان برخیزد

هرگه که دل از بند جهان برخیزد غوغای غم از حریم جان برخیزد این جام جهان نمای جم دانی چیست آن جرعَه کزو مایهٔ جان…

ادامه مطلب

افسوس که عمر رفت بر بیهوده

افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام هم نفس آلوده فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد هیهات زکرده های نافرموده اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

با خود بینی خاک نیرزد نیکی

با خود بینی خاک نیرزد نیکی دانستن بد به خود به از صد نیکی من معترفم به بد تو مغرور به نیک من نیک بدم…

ادامه مطلب

تا زآینه زنگ را کسی نزداید

تا زآینه زنگ را کسی نزداید ممکن نبود که قابل نفس آید نفس آینهٔ عقل تو شد پاکش دار کز پاکی تو تو را به…

ادامه مطلب

چون یک نفس از وجود خود برگذرم

چون یک نفس از وجود خود برگذرم خود را به دمی هزار منزل بُبَرم پس باز به یک نظر که با خود نگرم یک ساعته…

ادامه مطلب