افسوس که ما عاقبت اندیش

افسوس که ما عاقبت اندیش نه‌ایم داریم لباس فقر و درویش نه‌ایم این کبر و منی جمله از آنست که ما قانع به نصیب و…

ادامه مطلب

آن رشته که قوت روانست

آن رشته که قوت روانست مرا آرامش جان ناتوانست مرا بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا…

ادامه مطلب

آنرا که فنا شیوه و فقر

آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست نه کشف یقین نه معرفت نه دینست رفت او زمیان همین خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو…

ادامه مطلب

ای از تو به باغ هر گلی

ای از تو به باغ هر گلی را رنگی هر مرغی را زشوق تو آهنگی با کوه زاندوه تو رمزی گفتم برخاست صدای ناله از…

ادامه مطلب

ای آینهٔ ذات تو ذات همه

ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس مرآت صفات تو صفات همه کس ضامن شدم از بهر نجات همه کس بر من بنویس سیئات همه…

ادامه مطلب

ای خواجه ز فکر گور غم

ای خواجه ز فکر گور غم می‌باید اندر دل و دیده سوز و نم می‌باید صد وقت برای کار دنیا داری یک وقت به فکر…

ادامه مطلب

ای دل همه خون شوی

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست ای دیده چه مردمیست شرمت بادا نادیده به حال دوست بینایی چیست…

ادامه مطلب

ای زلف مسلسلت بلای دل من

ای زلف مسلسلت بلای دل من وی لعل لبت گره گشای دل من من دل ندهم به کس برای دل تو تو دل به کسی…

ادامه مطلب

ای قبلهٔ هر که مقبل آمد

ای قبلهٔ هر که مقبل آمد کویت روی دل مقبلان عالم سویت امروز کسی کز تو بگرداند روی فردا بکدام روی بیند رویت “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

اینک سر کوی دوست اینک سر

اینک سر کوی دوست اینک سر راه گر تو نروی روندگان را چه گناه جامه چه کنی کبود و نیلی و سیاه دل صاف کن…

ادامه مطلب

ببرید ز من نگار هم

ببرید ز من نگار هم خانگیم بدرید به تن لباس فرزانگیم مجنون به نصیحت دلم آمده‌است بنگر به کجا رسیده دیوانگیم “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

بستم دم مار و دم عقرب

بستم دم مار و دم عقرب بستم نیش و دمشان بیکدگر پیوستم شجن قرنین قرنین خواندم بر نوح نبی سلام دادم رستم “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

پرسید ز من کسیکه معشوق

پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست بنشست و به های‌های بر من بگریست کز دست چنان کسی…

ادامه مطلب

تا دل ز علایق جهان حر

تا دل ز علایق جهان حر نشود اندر صدف وجود ما در نشود پر می نشود کاسهٔ سرها ز هوس هر کاسه که سرنگون بود…

ادامه مطلب

تیری ز کمانخانه ابروی تو

تیری ز کمانخانه ابروی تو جست دل پرتو وصل را خیالی بر بست خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست…

ادامه مطلب

چشمی به سحاب همنشین

چشمی به سحاب همنشین می‌باید خاطر به نشاط خشمگین می‌باید سر بر سر دار و سینه بر سینهٔ تیغ آسایش عاشقان چنین می‌باید “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

حک کردنی است آنچه

حک کردنی است آنچه بنگاشته‌ام افگندنی است آنچه برداشته‌ام باطل بودست آنچه پنداشته‌ام حاصل که به هرزه عمر بگذاشته‌ام “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

دارم صنمی چهره

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

در خدمت تو چو صرف شد عمر

در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز گفتم که مگر با تو شوم محرم راز کی دانستم که بعد چندین تک و تاز در…

ادامه مطلب

در دیر شدم ماحضری آوردند

در دیر شدم ماحضری آوردند یعنی ز شراب ساغری آوردند کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد بردند مرا و دیگری آوردند “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

در مصطبها درد کشان ما

در مصطبها درد کشان ما باشیم بدنامی را نام و نشان ما باشیم از بد بترانی که تو شان می‌بینی چون نیک ببینی بدشان ما…

ادامه مطلب

دستی نه که از نخل تو

دستی نه که از نخل تو چینم ثمری پایی نه که در کوی تو یابم گذری چشمی نه که بر خویش بگریم قدری رویی نه…

ادامه مطلب

دل وقت سماع بوی دلدار

دل وقت سماع بوی دلدار برد ما را به سراپردهٔ اسرار برد این زمزمهٔ مرکب مر روح تراست بردارد و خوش به عالم یار برد…

ادامه مطلب

دی زلف عبیر بیز عنبر

دی زلف عبیر بیز عنبر سایت از طرف بناگوش سمن سیمایت در پای تو افتاد و بزاری می‌گفت سر تا پایم فدای سر تا پایت…

ادامه مطلب

روزی ز پی گلاب می‌گردیدم

روزی ز پی گلاب می‌گردیدم پژمرده عذار گل در آتش دیدم گفتم که چه کرده‌ای که میسوزندت گفتا که درین باغ دمی خندیدم “ابوسعید ابوالخیر…

ادامه مطلب

زنار پرست زلف عنبر بویت

زنار پرست زلف عنبر بویت محراب نشین گوشهٔ ابرویت یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز روی دل کافر و مسلمان سویت…

ادامه مطلب

شادم بدمی کز آرزویت گذرد

شادم بدمی کز آرزویت گذرد خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد نازم بدو چشمی که به سویت نگرد بوسم کف پایی که به کویت گذرد…

ادامه مطلب

صوفی به سماع دست از آن

صوفی به سماع دست از آن افشاند تا آتش دل به حیلتی بنشاند عاقل داند که دایه گهوارهٔ طفل از بهر سکون طفل می‌جنباند “ابوسعید…

ادامه مطلب

عشق تو بلای دل درویش

عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست “ابوسعید…

ادامه مطلب

غمناکم و از کوی تو با غم

غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و…

ادامه مطلب

کی باشد و کی لباس هستی

کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلبات شوق او مستغرق…

ادامه مطلب

گر دشمن مردان همگی حرق

گر دشمن مردان همگی حرق شود هم برق صفت به خویشتن برق شود گر سگ به مثل درون دریا برود دریا نشود پلید و سگ…

ادامه مطلب

گر مرده بوم بر آمده سالی

گر مرده بوم بر آمده سالی بیست چه پنداری که گورم از عشق تهیست گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست آواز آید که…

ادامه مطلب

گفتم که کرایی تو بدین

گفتم که کرایی تو بدین زیبایی گفتا خود را که من خودم یکتایی هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم هم آینه جمال و…

ادامه مطلب

ما بین دو عین یار از نون

ما بین دو عین یار از نون تا میم بینی الفی کشیده بر صفحهٔ سیم نی نی غلطم که از کمال اعجاز انگشت نبیست کرده…

ادامه مطلب

مردان خدا ز خاکدان دگرند

مردان خدا ز خاکدان دگرند مرغان هوا ز آشیان دگرند منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان فارغ ز دو کون و در مکان دگرند “ابوسعید…

ادامه مطلب

من صرفه برم که بر صفم

من صرفه برم که بر صفم اعدا زد مشتی خاک لطمه بر دریا زد ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا شد کشته هر آنکه خویش…

ادامه مطلب

نوروز شد و جهان برآورد

نوروز شد و جهان برآورد نفس حاصل زبهار عمر ما را غم و بس از قافلهٔ بهار نامد آواز تا لاله به باغ سر نگون…

ادامه مطلب

هر چند که جان عارف آگاه

هر چند که جان عارف آگاه بود کی در حرم قدس تواش راه بود دست همه اهل کشف و ارباب شهود از دامن ادراک تو…

ادامه مطلب

هم در ره معرفت بسی

هم در ره معرفت بسی تاخته‌ام هم در صف عالمان سر انداخته‌ام چون پرده ز پیش خویش برداشته‌ام بشناخته‌ام که هیچ نشناخته‌ام “ابوسعید ابوالخیر رح”

ادامه مطلب

یا رب تو چنان کن که

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم محتاج برادران و خویشان نشوم بی منت خلق خود مرا روزی ده تا از در تو بر…

ادامه مطلب

یا رب یا رب کریمی و

یا رب یا رب کریمی و غفاری رحمان و رحیم و راحم و ستاری خواهم که به رحمت خداوندی خویش این بندهٔ شرمنده فرو نگذاری…

ادامه مطلب

آتش بدو دست خویش بر خرمن

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من…

ادامه مطلب

از درد نشان مده که در

از درد نشان مده که در جان تو نیست بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست از بی‌خردی بود که با جوهریان لاف از گهری…

ادامه مطلب

از هجر تو ای نگار اندر

از هجر تو ای نگار اندر نارم می‌سوزم ازین درد و دم اندر نارم تا دست به گردن تو اندر نارم آغشته به خون چو…

ادامه مطلب

آگاه بزی ای دل و آگاه

آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه…

ادامه مطلب

آن عشق که هست جزء لاینفک

آن عشق که هست جزء لاینفک ما حاشا که شود به عقل ما مدرک ما خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را…

ادامه مطلب

آنرا که قضا ز خیل عشاق

آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را…

ادامه مطلب

ای آمده کار من به جان از

ای آمده کار من به جان از غم تو تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو هان ای دل و دیده تا به سر…

ادامه مطلب

ای برهمن آن عذار چون

ای برهمن آن عذار چون لاله پرست رخسار نگار چارده ساله پرست گر چشم خدای بین نداری باری خورشید پرست شو نه گوساله پرست “ابوسعید…

ادامه مطلب