فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات اوحدالدین کرمانی
از بهر شناختن نکو کن خود را
از بهر شناختن نکو کن خود را زیرا که سزا نکو بود نیکو را بس نادره رسمی است که در راه طلب تا بی تو…
ای دل دل خسته بر جهان بیش منه
ای دل دل خسته بر جهان بیش منه وای کاه ضعیف کوه بر خویش منه کوته تر از آن است که می دانی عمر چندان…
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی سرمایهٔ هرچ هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ…
تو آلت فعل و در میان هیچ نئی
تو آلت فعل و در میان هیچ نئی وز فاعل و فعل جز نشان هیچ نئی تو عالمی و مراد از عالم تو چون درنگری…
خواهی که شود دل مجاهد با تو
خواهی که شود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو تو از سر شهوتی که داری برخیز تا بنشیند هزار شاهد…
دین داری را ز بت پرستی بشناس
دین داری را ز بت پرستی بشناس هشیاری را اگر نه مستی بشناس دانم که مرا نمی شناسی به یقین باری خود را چنانک هستی…
سرگشته دلت از پی زرع است و حراث
سرگشته دلت از پی زرع است و حراث تا چند شوی دشمن ذکران و اناث تا چند ازین جهان گله چند غیاث لو شئت فراقها…
گفتم به گه کار به کار آید یار
گفتم به گه کار به کار آید یار وندر غم عشق غمگسار آید یار کی دانستم که در وفاداری من برحسب مزاجِ روزگار آید یار…
اصحاب طلب چون به صفایی برسند
اصحاب طلب چون به صفایی برسند خواهند کز آنجا به رضایی برسند دست از سرو پای وانگیرند از ره یا سر ننهند تا به جایی…
ای دل مگشای لب زاسرار و بُرَو
ای دل مگشای لب زاسرار و بُرَو زنهار نگه دار زاغیار و بُرَو در دامن تو زمانه گر خاک کند دامن به سر جهان برافشار…
پا بر سر نفس خود نه و سرور باش
پا بر سر نفس خود نه و سرور باش خرسندی خوی کن و توانگر می باش خواهی که توانگران گدای تو شوند در وقت سحر…
جز قطع نظر به کام رهرو نکند
جز قطع نظر به کام رهرو نکند واین کوی وصال غیر او هو نکند پروانهٔ فقر را ندیده است کسی تا قطع نظر زکهنه و…
خواهی که نیفتی زفراقش به بلا
خواهی که نیفتی زفراقش به بلا یاری بطلب کزو نمانی تو جدا آن قدر یقین بدان که یارت نبود آن کاو بود امروز نباشد فردا…
دنیا مطلب تا همه دینت باشد
دنیا مطلب تا همه دینت باشد دنیا طلبی نه آن نه اینت باشد بر روی زمین زیر زمین وار بزی تا زیر زمین روی زمینت…
عمر از پی افزودن زر کاسته گیر
عمر از پی افزودن زر کاسته گیر گنجی به هزار حیله آراسته گیر تو بر سر آن گنج چو در صحرا برف روزی دو سه…
گر نفس وجود خویشتن استردی
گر نفس وجود خویشتن استردی یکباره ازین گلخن تن جان بردی پیش از مردن بمیر و جاوید بمان ورنه پس از آن مرگ چو مردی…
از بَهر جهانی که تو هیچی دَروی
از بَهر جهانی که تو هیچی دَروی آزار کسی چرا بسیچی دَر وی فی الجمله به جملگی تو را گیر جهان بگذاری و بگذری چه…
ای دل همه کار تو به بالا شده گیر
ای دل همه کار تو به بالا شده گیر اسباب تو یک هفته مهیّا شده گیر از تخت ثری تا به ثریّا شده گیر امروز…
بگذار بدی که در من از وی صد نیست
بگذار بدی که در من از وی صد نیست چد بد که مرا امید نیکی خود نیست افسوس که خلق را امید نیک است اندر…
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز دنیا زن پیر است چه باشد گر تو با…
در حرف وجود جز خرد را مپسند
در حرف وجود جز خرد را مپسند تا هست حریف نیک بد را مپسند خواهی که جهانیان تو را بپسندند می باش پسندیده و خود…
دی جرعه خور دُردکشان من بودم
دی جرعه خور دُردکشان من بودم در مجلسشان بدین نشان من بودم گفتم که ببینم همه نیک و بدشان چون نیک بدیدم بدشان من بودم…
علم عُلوی و سُفلی آموخته گیر
علم عُلوی و سُفلی آموخته گیر واموال جهان جمله تو اندوخته گیر ناگاه اجلی آتش افروخته گیر آموخته و اندوخته را سوخته گیر اوحدالدین کرمانی
گر نفس شود تمام مقهور از تو
گر نفس شود تمام مقهور از تو عقلت گوید که چشم بد دور از تو ور نجم هداش بر تو باشد باشی آن بدر که…
از آخر عمر اگر کسی یاد کند
از آخر عمر اگر کسی یاد کند شرمش بادا که خانه آباد کند دیدیم به چشم عقل بادست جهان خاکش بر سر که تکیه بر…
ای دل می وصل بی خمارت ندهند
ای دل می وصل بی خمارت ندهند بی زحمت دِی هیچ بهارت ندهند گر با تو هوای سوزنی خواهد بود گر عیسی مریمی که بارت…
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد از صحبت گل خار زآتش برهد وز صحبت خار گل در…
چندین گفتم دلا که از خود برخیز
چندین گفتم دلا که از خود برخیز زآن پیش که کاریت بیفتد برخیز کاین منزل پرشور به نزدیک خرد والله که نشستنش نیرزد برخیز اوحدالدین…
در بندگی ات دیو و پری صف زده گیر
در بندگی ات دیو و پری صف زده گیر وندر دل تو هر آنچ رفت آمده گیر چون کار تو بگذشتن و بگذاشتن است کیخسرو…
دنیا کَزِ تست بَهر بیشی و کمی
دنیا کَزِ تست بَهر بیشی و کمی خواهیش به شادی گذ[ر]ان خوه به غمی زین منزلت البته چو می باید رفت خواهی به هزار سال…
فارغ منشین ز راه و اندر ره باش
فارغ منشین ز راه و اندر ره باش غافل زتو نیست کردگار آگه باش آن باش که هستی و جز آنگه باشی (؟) لیکن تو…
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست دشوار توان طلب مدام آسانی کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست اوحدالدین…
اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد
اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد خود را به ره عشق عیان خواهی کرد دلدار بهای وصل جان خواهد جان بسم الله اگر به ترک…
ای دل زغمش که گفتیت چون خون شو
ای دل زغمش که گفتیت چون خون شو یا ساکن عشوه خانهٔ گردون شو چون دانستی که نیست سامان مقام انگار که در نیامدی بیرون…
پروانگکی به پیش شمعی بپرید
پروانگکی به پیش شمعی بپرید در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید جان داد به شکرانه در آن حجره خزید بی جان دادن کسی به…
جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون
جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون بیرون افتی که نیست این جای سکون ور زانک به اختیار بیرون نشوی دست اجلت کند به سیلی…
در باغ وجودم چو گیاهی بنماند
در باغ وجودم چو گیاهی بنماند وز لشکر صبرم چو سپاهی بنماند تا خرمن عمر بود من خفته بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند…
ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد
ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد آن کس که زخود برون شد او گمره شد از پای توَست راه تو تا سر تو…
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم زاهد نیم و بزهد می دانندم گر زانک درون من برون گردانند مستوجب آنم که بسوزانندم اوحدالدین کرمانی
مرد آن نبود که ظاهر آرای بود
مرد آن نبود که ظاهر آرای بود تا در دل و جان مردمش جای بود مردانه درآی و باطن آرایی کن کآن زن باشد که…
اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر
اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر انگار که نطفه ای نینداخت پدر پندار که گلخنی نپرداخت قدَر اوحدالدین کرمانی
ای دیده به عیب خویش نابینایی
ای دیده به عیب خویش نابینایی چون است به عیب دیگران بینایی گر عیبهٔ عیب خویش را بگشایی حقّا که نه خود را و نه…
بیگانه و آشنایی خویش توی
بیگانه و آشنایی خویش توی راحت ده رنج و مرهم ریش توی بر کار تو چندانک نظر می فکنم درویش و امیر تو میر و…
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سرکوی دلستان برگیرم چون پرده میان دل و دلدار منم برخیزم و خود را زمیان برگیرم اوحدالدین کرمانی
خود را تو عظیم کم کسی می شمری
خود را تو عظیم کم کسی می شمری در سرّ خود افسوس که کم می نگری از جملهٔ کاینات مقصود توی دردا و دریغا که…
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به…
عمری به غلط سوخته خرمن بودم
عمری به غلط سوخته خرمن بودم در دوستی ات به کام دشمن بودم چون چشم من از خاک درت روشن شد دیدم به یقین حجاب…
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت…
آنها که زدام بُت پرستی جستند
آنها که زدام بُت پرستی جستند بردل در نیستی و هستی بستند پا بر سر و روی جمله اسباب زدند وز تنگ دلی و تنگ…
ای نیک نمای بد مسلمان که منم
ای نیک نمای بد مسلمان که منم وای کالبد فساد را جان که منم هر جا که حدیث بد رود در عالم آن من باشم…