غزلیات همام تبریزی
نیاید در قلم یارا حدیث آرزومندان
نیاید در قلم یارا حدیث آرزومندان اگر صد سال بنویسم بود باقی دو صد چندان در این آتش که من هستم زمانی دشمنت بادا که…
من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم
من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم مرا باید که در دستم بود زلف…
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار سالها…
غنچهٔ خندان فدا بادت چو بگشایی دهن
غنچهٔ خندان فدا بادت چو بگشایی دهن آب حیوان است یا لب جان شیرین یا سخن قامت سرو خرامان است یا بالای تو نه به…
شب دراز که مانند زلف یار من است
شب دراز که مانند زلف یار من است چو زلف یار به دست است، کار کار من است ز روزگار همین یک دم است حاصل…
رندی و برناپیشهای میر مغان را میرسد
رندی و برناپیشهای میر مغان را میرسد از تن نیاید ھیچ کار این شیوه جان را می رسد در بینوایی عاشقی رندان خوشدل را رسد…
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن صد سرو فدا بادا هنگام خرامیدن ای نور الهی را از روی شما عکسی ما آینه صانع خواهیم…
چون منی را کی رسد روی جهانآرای تو
چون منی را کی رسد روی جهانآرای تو دولت چشمم بود گردی ز خاک پای تو روی بنمودی و غوغا در جهان انداختی تا جهان…
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم در زلف خود…
بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید
بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید که آن شمایل خوب انجمن بیاراید بخند اگر چه ز خندیدنت همیدانم که آفتاب به روزم ستاره بنماید ز…
بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی
بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی از حسن او پر دیدهام این شیوه در هر منزلی چون باد بر ما بگذرد بر جانب ما…
این نه دردیست که بی دوست بود درمانش
این نه دردیست که بی دوست بود درمانش خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش…
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن دوری نمیتواند پیوند ما بریدن ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند تا وقت آن که باشد…
آفتابی و ز مهرت همه دلها محرور
آفتابی و ز مهرت همه دلها محرور چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور قربتت نیست میسر به نظر خرسندم همه مردم نگرانند…
نیِ بینوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد
نیِ بینوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد منگر در آن که دارد تن نازکش…
مکن ای دوست ملامت من سودایی را
مکن ای دوست ملامت من سودایی را که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم اتفاقی نبود عشق…
ما به بوی زلف یار مهربان آسودهایم
ما به بوی زلف یار مهربان آسودهایم گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسودهایم چون به خلوت با خیالش عشق بازی میکنیم از گلستان…
عنبرین است به ذکر تو نفسها که زنم
عنبرین است به ذکر تو نفسها که زنم به حدیث دگر آلوده مبادا دهنم نام و پیغام تو خوش میگذرد بر گوشم شنوایی چه کنم…
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم من از این هستی خود نیک به جان آمدهام…
دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری
دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به…
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم…
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ پیوسته بیم هجر همیداشت این دلم زین سان…
جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد
جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد هر درد را علاجی بنوشتهاند یارا دردی که…
پاکچشمانند مرد روی تو
پاکچشمانند مرد روی تو راه کژبینان نباشد سوی تو خوشنویسان را نباید در قلم هیچ نونی خوشتر از ابروی تو ناتوان گردم ز غیرت چون…
برو با ما صلاح و زهد مفروش
برو با ما صلاح و زهد مفروش که من پندت نخواهم کرد در گوش ملامت آتش دل میکند تیز به آتش کی نشیند دیگ را…
این منم در صحبت جانان که جان میپرورم
این منم در صحبت جانان که جان میپرورم گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم دیده میمالم که نقش دوست است این یا خیال صورتش…
اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند
اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند ذوق آموختنی نیست که آن وجدانیست عقلا جمله در این کار فرو…
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا که شب تیره شود…
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم اهل دل را میدهد پیغام جنات نعیم صبح سر بر زد ز مشرق باده پیش آر ای…
ملامت میکند دشمن مرا در عشق ورزیدن
ملامت میکند دشمن مرا در عشق ورزیدن به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن نگردانند بدگویان مرا دور از نکورویان به آواز سگان نتوان ز…
گلستانی و ما مستان بویی
گلستانی و ما مستان بویی چه باشد گر بیابم آرزویی چو از روی تو محروم است چشمم سحرگه با صبا بفرست بویی میان ما چو…
غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز
غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود برو که راحت…
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را می ده پیاپی تا شوم ز…
دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک
دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک کاب حیوان میچکانید از لب چون شکرک گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو در…
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی
در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار…
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون قامت تو سروی در بوستان نروید چون عارض تو یک گل در گلستان نروید گر باد بوی زلفت گرد چمن برآرد یک برگ گل…
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری تا ببینیم نظیرت به جهان گردیدیم نیکوان را همه…
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست به کام دشمنم از آرزوی…
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند من دیوانه ز زنجیر نمیاندیشم که کشیدهست مرا…
این مقبلان که باخبر از روز محشرند
این مقبلان که باخبر از روز محشرند جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند از حسن خلق همچو بهشتی مزینند یا بند روح…
ای خواب که میبینمت از بهر خیالی
ای خواب که میبینمت از بهر خیالی حیف است که با دیده تو را نیست وصالی از رهگذر خواب توان دید خیالت در آرزوی خواب…
آرزومندم ولیکن کو قدم
آرزومندم ولیکن کو قدم در فراقت شد وجودم کالعدم نامه وقتی مینوشتم پیش دوست آتش این نوبت همیسوزد قلم ای دریغا خواب کاو هر شب…
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی که مرا با دگری هست خیالی باقی مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت وان…
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری خامی که بدین صورت در کار نمیآید او را نتوان گفتن جز…
لبت راست آب حیاتی دگر
لبت راست آب حیاتی دگر دهان تو دارد نباتی دگر تو سلطان حسنی و ما بینوا بود حسن را هم زکاتی دگر نظر کرده چشمت…
عشق از صورت او آینه جان بنمود
عشق از صورت او آینه جان بنمود تا در آن آینه عکس رخ جانان بنمود حسن او عکس جمالیست که بیش از نظر است عجب…
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود حسن روزافزون طلب، جاوید با وی عشق باز حسن…
دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر
دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر پیداست در بیان من امروز آن شکر چون نی به خدمت تو بسی بستهام میان تا همچو نی…
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی سهل است عاشقان را از جان خود بریدن لیکن ز روی جانان…
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات جان صاحبنظران…