غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
طرب ای بحر اصل آب حیات
طرب ای بحر اصل آب حیات ای تو ذات و دگر مهان چو صفات اه چه گفتم کجاست تا به کجا کو یکی وصف لایق…
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت به دو…
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا اندر…
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
صبحدم شد زود برخیز ای جوان رخت بربند و برس در کاروان کاروان رفت و تو غافل خفتهای در زیانی در زیانی در زیان عمر…
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان او چو…
شدست نور محمد هزار شاخ هزار
شدست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ هزار راهب و…
شاها بکش قطار که شهوار میکشی
شاها بکش قطار که شهوار میکشی دامان ما گرفته به گلزار میکشی قطار اشتران همه مستند و کف زنان بویی ببردهاند که قطار میکشی هر…
سیدی ایم هو کی، خذیدی ایم هو کی
سیدی ایم هو کی، خذیدی ایم هو کی ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی فی سناسیمائکم نهتدی،…
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و…
سست مکن زه که من تیر توام چارپر
سست مکن زه که من تیر توام چارپر روی مگردان که من یک دلهام نی دوسر از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان…
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چه بود نظر در روی شه باید…
ساقیان سرمست در کار آمدند
ساقیان سرمست در کار آمدند مستیان در کوی خمار آمدند حلقه حلقه عاشقان و بیدلان بر امید بوی دلدار آمدند بلبلان مست و مستان الست…
ساقیا باده چون نار بیار
ساقیا باده چون نار بیار دفع غم را تو ز اسرار بیار بادهای را که ز دل میجوشد زود ای ساقی دلدار بیار کافر عشق…
ساقی انصاف خوش لقایی
ساقی انصاف خوش لقایی از جا رفتم تو از کجایی گر بنده بگویمت روا نیست ترسم که بگویمت خدایی خاموش نمیهلی که باشم راه گفتن…
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست هر لحظه…
ز مهجوران نمیجویی نشانی
ز مهجوران نمیجویی نشانی کجا رفت آن وفا و مهربانی در این خشکی هجران ماهیانند بیا ای آب بحر زندگانی برون آب ماهی چند ماند…
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
ز سوز شوق دل من همیزند عللا که بوک دررسدش از جناب وصل صلا دلست همچو حسین و فراق همچو یزید شهید گشته دو صد…
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره به بحر نیستی درشد همه هستی…
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو…
روزم به عیادت شب آمد
روزم به عیادت شب آمد جانم به زیارت لب آمد از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد یار آمد و…
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها…
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر وز دلبران خوش باشتر…
رخها بنگر تو زعفرانی
رخها بنگر تو زعفرانی کز درد همیدهد نشانی شهری بنگر ز درد رنجور چون باغ به موسم خزانی این درد ز غصه فراق است از…
دیر آمدهای سفر مکن زود
دیر آمدهای سفر مکن زود ای مایه هر مراد و هر سود ای ز آتش عزم رفتن تو از بینیها برآمده دود هر عود تلف…
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی دی بایزید بودی و اندر مزید بودی و امروز در خرابی دردی…
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد پرده شب میدرید او از جنون تا بامداد دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود ای که…
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر…
دلا رو رو همان خون شو که بودی
دلا رو رو همان خون شو که بودی بدان صحرا و هامون شو که بودی در این خاکستر هستی چو غلطی در آتشدان و کانون…
دل خون خواره را یک باره بستان
دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان بکن جان مرا امروز چاره وگر نی جان از این بیچاره…
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم…
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را که یک…
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی باده تنها نیست این آمیختی آمیختی بار دیگر توبهها را سوختی درسوختی بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی چون…
در خانه غم بودن از همت دون باشد
در خانه غم بودن از همت دون باشد و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی…
در این خانه کژی ای دل گهی راست
در این خانه کژی ای دل گهی راست برون رو هی که خانه خانه ماست چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد رو آن…
خیز تا فتنهای برانگیزیم
خیز تا فتنهای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم جز حریف ظریف نگزینیم با کسان خسان…
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و…
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو داد باغ…
خسروانی که فتنهای چینید
خسروانی که فتنهای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید همچو عنبر حمایلیم همه بر…
خامشی ناطقی مگر جانی
خامشی ناطقی مگر جانی میزنی نعرههای پنهانی تو چو باغی و صورتت برگی باغ چه صد هزار چندانی بی تو باغ حیات زندانیست هست مردن…
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون فریادکنان…
چون مرا جمعی خریدار آمدند
چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند از ستیزه ریش را صابون زدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند همچو نغزان روز…
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان چه خیالات دگر مست درآید به میان گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند وان خیال…
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری نه بند گردد بندی نه دل…
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را به گوش دل بگفت اقبال رست آن…
چو بربندند ناگاهت زنخدان
چو بربندند ناگاهت زنخدان همه کار جهان آن جا زنخ دان چو می برند شاخی را ز دو نیم بلرزد شاخ دیگر را دل از…
چه نشستی دور چون بیگانگان
چه نشستی دور چون بیگانگان اندرآ در حلقه دیوانگان شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم جان چه باشد این هوس و آن گاه…
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه…
چنین باشد چنین گوید منادی
چنین باشد چنین گوید منادی که بیرنجی نبینی هیچ شادی چه مایه رنجها دیدی تو هر روز تأمل کن از آن روزی که زادی چه…
چند اندر میان غوغایی
چند اندر میان غوغایی خوی کن پاره پاره تنهایی خلوتی را لطیف سوداییست رو بپرسش که در چه سودایی خلوت آنست که در پناه کسی…
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته صد هزاران خویشتن بیخویشتن…