غزلیات بلند اقبال
عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست
عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من جلوه…
سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده
سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده همدم به خود نموده دمساز خویش کرده با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان ما را چو…
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک از این شب واین ماه تعالی وتبارک درماه مبارک شب قدراست نهان لیک پنهان به شب قدر تو…
ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم
ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم که تا به زلف چو زنجیر توکنند به…
رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است
رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است اگر غلط نکنم مادر تواز حور است قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل که…
دیده در آینه گویا خط وخال خود را
دیده در آینه گویا خط وخال خود را که نداند چومن دلشده حال خود را زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان خواست تا جلوه دهد…
دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد
دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل یا به رخ اشک و…
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای خم شد به…
در دلم عشق آتشی افروخته
در دلم عشق آتشی افروخته کارزوهای دلم را سوخته گوئی استاد ازل جز جور و کین یار را درس دگر ناموخته چشم من آخر تلف…
خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم
خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی گمان مدار که پیوند دوستی…
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما گشته ام از بخت بد در وادی…
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم که امید رهائی ره ندارد در دل زارم ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم تو پنداری به گوشم…
جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد
جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت پادشاه…
تو از فرهاد دل بری نه شیرین
تو از فرهاد دل بری نه شیرین توبودی ویس پیش چشم رامین توکردی وکنی نه اختر و بخت شکایت نه از آن دارم نه از…
تا به زلفت پیچ وخم افتاده است
تا به زلفت پیچ وخم افتاده است در دلم اندوه وغم افتاده است بینم اندر بینی و ابروی تو معنی نون والقلم افتاده است دل…
به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی
به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ که صف کشیده…
بس دل مرده زنده گردد باز
بس دل مرده زنده گردد باز گر دهانت به خنده گردد باز زلف تو سر کشی کند تا کی گو که تا سرفکنده گردد باز…
با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار
با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری…
ای گدای در توهر شاهی
ای گدای در توهر شاهی نیست غیر از در توام راهی نه چمنراست چون قدت سروی نه فلک راست چون رخت ماهی نیست الا چه…
ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی
ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج کن…
الامان از عشق و از آزار عشق
الامان از عشق و از آزار عشق سوختم سر تا بهپا از نار عشق شددلم خون وز چشمم شد برون آفرین برعشق و بر کردار…
از غم تو بهدل ما گذرد
از غم تو بهدل ما گذرد آنچه از سنگ به مینا گذرد گذرد مژه ات از پرده دل همچو سوزن که ز دیبا گذرد شربتی…
آتشی کز توگلستان من است
آتشی کز توگلستان من است چاه و زندان تو بستان من است زخم کز تیغ توباشد مرهم است درد کزعشق تودر مان من است هر…
یک یار وفادار دراین شهر ندیدیم
یک یار وفادار دراین شهر ندیدیم وز گلشن این دهر به جز خار نچیدیم از سفره این بزم به جز زهر نخوردیم وز ساغر این…
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند پیغام دلبری است که مذکور می کند گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر ناگه شکار عاقبت گور…
نه مشک ختا بوی موی تو دارد
نه مشک ختا بوی موی تو دارد نه ماه سما حسن روی تودارد نسیم سحر زنده ساز دلم را از آن روکه بوئی ز موی…
ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق
ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق ز هر جانب که آن خورشید تابد…
مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده
مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده که هرچه کرده و زاین پس کندخدا کرده رسد به ساحل اگر کشتیت وگر شکند خدای کرده مفرما…
ما به یاد آن پری دیوانه ایم
ما به یاد آن پری دیوانه ایم خلق پندارند ما فرزانه ایم تا به جانان آشنا گردیم ما از همه اهل جهان بیگانه ایم مرد…
گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر
گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر لب نهادم بر لبش تا…
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره ویا چنگی به…
کس نظر بررخ جانان نکند
کس نظر بررخ جانان نکند که زدل ترک سر وجان نکند با دلم آنچه کندمژه تو نیشتر با رگ شریان نکند آنچه روی تو کند…
غم هجران به جان من زد آتش
غم هجران به جان من زد آتش به مغز استخوان من زدآتش سراپا سوختم از دوری یار چرا بر نیستان من زد آتش حدیثی گفتم…
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق…
سروها دیده ام به هر چمنی
سروها دیده ام به هر چمنی نیست همچون تو سرو سیم تنی همچو زلف ورخ وبرت نبود سنبل وارغوان ونسترنی با وجود تو نیست در…
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی لیک…
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را به چهره یافتم از چیست خال مشکینت بلی…
رشک می آیدم ز پیرهنت
رشک می آیدم ز پیرهنت که زندبوسه هر زمان به تنت مده از پیرهن به تن آزار نکنم چاک دل چو پیرهنت می درد پیرهن…
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز شوخی…
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان کابروی…
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید بودی چو ماه اگر ماه چون…
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان گر نخواهد…
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا کاندر آتش…
چومریخی ز خون چون ماهی از رو
چومریخی ز خون چون ماهی از رو چوتیر از قامتی چون قوس از ابرو منجم چهر و ززلفت را مگر دید که گوید ماه باشد…
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست که می نشناسم از پا سر، سر از دست نمی دانم چه می در ساغرش بود که هشیاران شدنداز بوی…
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری گفتم از اکسیر خودیک ذره…
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من بمیرم…
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر نیست جز مردن مرا دیگر علاجی…
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید طالبان در طلب آئید که مطلوب…
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
برده ای رونق زمشک تر ز زلف نرخ را بشکستی از عنبر زلف داده ای یک شهر را مستی ز چشم کرده ای یک خلق…