رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
گویم که کیست روحافزا مرا
گویم که کیست روحافزا مرا آنکس که بداد جان ز آغاز مرا گه چشم مرا چو باز بر میبندد گه بگشاید به صید چون باز…
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام الفخر لمن یطعن فی یوم زحام من یبدل روحه به سیف و سهام یستأهل آن یقعدو الناس قیام
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ…
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین کرده است زمین را کرمش مرکب و زین تا میبرد این خفتگکانرا در خواب اصحاف الکهف تا سوی…
مائیم که از بادهٔ بیجام خوشیم
مائیم که از بادهٔ بیجام خوشیم هر صبح منوریم و هر شام خوشیم گویند سرانجام ندارید شما مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که فلک رخنه کند از دردی مردی که خداش کاشکی ناوردی غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب آن را مردی نهند و…
مستی ز ره آمد و بما در پیوست
مستی ز ره آمد و بما در پیوست ساغر میگشت در میان دست بدست از دست فتاد ناگهان و بشکست جامی چه زند میانهٔ چندین…
من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است گویند وفای او چه لذت دارد ز آنم خبری…
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی مقصود از این عمر خرابم تو بسی من میدانم که چون بخواهم رفتن پرسند چه کردهای جوابم تو…
من عادت و خوی آن صنم میدانم
من عادت و خوی آن صنم میدانم او آتش و من چو روغنم میدانم از نور لطیف او است جان میبیند آن دود به گرد…
من محو خدایم و خدا آن منست
من محو خدایم و خدا آن منست هر سوش مجوئید که در جان منست سلطان منم و غلط نمایم بشما گویم که کسی هست که…
مهمان دو دیده شد خیالت گذری
مهمان دو دیده شد خیالت گذری در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری ساقی خیال شد دو دیده میگفت مهمان منی به آب چندان که…
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
ناگه بزدم دست بسوی جیبش سرمست شدم ز لذت آسیبش دستم نرسید سوی جیبش اما المنة الله که بر دم سیبش
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی با تو دمی نشستنم سامانست نی بیتو دمی زیستنم امکانست اندیشه در این واقعه سرگردانست این واقعه نیست درد بیدرمانست
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
هر جا به جهان تخم وفا برکارند آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند هرجا ز طرب ساز نی بردارند آن شادی ماست آن خود…
هر روز به نو برآید آن دلبر مست
هر روز به نو برآید آن دلبر مست با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست گر بستانم قرابهٔ عقل شکست ور نستانم ندانم از دستش رست
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت وز دیدهٔ من خیال روی تو نرفت در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز عمرم…
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری هرکس هنری دارد و هرکس کاری مائیم و خیال یار و این گوشهٔ دل چون احمد و بوبکر به…
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد گر من میرم مرا مگوئید که…
یار آمده یار آمده ره بگشائیم
یار آمده یار آمده ره بگشائیم جویان دلست دل بدو بنمائیم ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم او خندهکنان که ما ترا میپائیم
یاری که به نزد او گل و خار یکیست
یاری که به نزد او گل و خار یکیست در مذهب او مصحف و زنار یکیست ما را غم آن یار چرا باید خورد کو…
ای مرد سماع معده را خالی دار
ای مرد سماع معده را خالی دار زیرا چو تهیست نی کند نالهٔ زار چون پر کردی شکم ز لوت بسیار خالی مانی ز دلبر…
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست وز دولت تو کیست که او همچو منست برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز…
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش از باغ جمال تو چه کم خواهد شد زان…
ای شادی راز تو هزاران شادی
ای شادی راز تو هزاران شادی وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بندهٔ تست از خدمتت آزاد و هزار…
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش اندر طلب چو من نگاری همه خوش در فصل بهار و نوبهاری همه خوش چون قند و…
ای روز الست ملک و دولت رانده
ای روز الست ملک و دولت رانده وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده چون روشنی روز در آی از در من بین گردن…
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ چون دلو درین ظلمت چه ره میکرد باشد که برآئی به…
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند وانگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با پر…
ای دام هزار فتنه و طراری
ای دام هزار فتنه و طراری یارب تو چه فتنهها که در سر داری ای آب حیات اگر جهان سنگ شود والله که چون آسیاش…
ای چون علم سپید در صحرائی
ای چون علم سپید در صحرائی ای رحمت در رسیده از بالائی من در هوس تو میپزم حلوائی حلوا بنگر به صورت سودائی
ای جان تو بر مقصران آشفته
ای جان تو بر مقصران آشفته هم جان تو عذر جان ایشان گفته طوفان بلا اگر بگیرد عالم بر من بدو جو که مست باشم…
ای بلبل مست بوستانی برگو
ای بلبل مست بوستانی برگو مستی سر و راحت جانی برگو من مستم و تعیین نتوانم کردن ای جان جهان هرچه توانی برگو
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی بشناس دمی تو بازی از جان بازی ای جان غریب در جهان میسازی روزی دو فتاد مرغزی بارازی
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای تا کی سوزی که صد رهم سوختهای گوئی به رخم چشم بردوختهای نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای
ای اطلس دعوی ترا معنی برد
ای اطلس دعوی ترا معنی برد فردا به قیامت این عمل خواهی برد شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
آواز ترا طبع دل ما بادا
آواز ترا طبع دل ما بادا اندر شب و روز شاد و گویا بادا آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم آواز تو چون…
آنها که به پیش دلستان میکردم
آنها که به پیش دلستان میکردم چون بد مستان دست فشان میکردم هرچند ز روی لطف او خوش خندید آخر بچه روی آنچنان میکردم
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد از رحمت و فضل اوش امداد رسد کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب تا پیش از اجل مرا…
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد…
آن میوه توئی که نادر ایامی
آن میوه توئی که نادر ایامی بتوان خوردن هزار من در خامی بر ما مپسند هجر و دشمن کامی کاخر به تو باز گردد این…
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او وز عشق دلم شده است همخانهٔ او پروانه فرستاد که من آن توام صد شمع به نور شد…
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید دریای عنایت از کرم میجوشید سرنای دل از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد…
آن دل که شد او قابل انوار خدا
آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر کو جمله به…
از آدمیی دمی بجائی ارزد
از آدمیی دمی بجائی ارزد یک موی کز اوفتد بکانی ارزد هم آدمیی بود که از صحبت او نادیدن او ملک جهانی ارزد
امشب هردل که همچو مه در طلب است
امشب هردل که همچو مه در طلب است مانندهٔ زهره او حریف طرب است از آرزوی لبش مرا جان بلب است ایزد داند خموش کاین…
امشب ز برای دل اصحاب مخسب
امشب ز برای دل اصحاب مخسب گوش شب را بگیر و برتاب مخسب گویند که فتنه خفته بهتر باشد بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب
امروز خوش است هر که او جان دارد
امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز…
العین لفقدکم کثیرالعبرات
العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات