رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
هرچیز که بسیار شود خوار شود
هرچیز که بسیار شود خوار شود گر خوار شود به خانهٔ پار شود گر سیر شود از همه بیزار شود یارش به بهای جان خریدار…
هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل
هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل ای دیده و دل ز نور روی تو خجل گویند از آن هر دو چه حاصل کردی جز…
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه چندانکه ببینمت فزونی تشنه من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام عالم همه زانست به خونم تشنه
یاریکه مرا در غم خود میبندد
یاریکه مرا در غم خود میبندد غمگینم از آنکه خوشدلم نپسندد چون بیند او مرا که من غمگینم پنهان پنهان شکر شکر میخندد
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند گمگشتهٔ سودای تو جان سیرانند خرم زی و آسوده که این شهر از تو زیران ز بران و…
ای کمتر مهمانیت آب گرمی
ای کمتر مهمانیت آب گرمی کز لذت آن مست شود بیشرمی ای خالق گردون به خودم مهمان کن گردون به کجا برد به آب گرمی
ای عشق ترا پری و انسان دانند
ای عشق ترا پری و انسان دانند معروف تر از مهر سلیمان دانند در کالبد جهان ترا جان دانند با تو چنان زیم که مرغان…
ای شب شادی همیشه بادی شادا
ای شب شادی همیشه بادی شادا عمرت به درازی قیامت بادا در یاد من آتشی از صورت دوست ای غصه اگر تو زهره داری یادا
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران امساک تو بهتر از عطای دگران ای جور تو بهتر از وفای دگران دشنام تو بهتر از ثنای…
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد بنده که خرد برای زشتی و فساد ای دست برآورده ترا دست که داد بگزار مراد خویش کاوراست…
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم حق محسن و منعم و کریمست و رحیم تیر کرمش ز شصت احسان قدیم در حاجت بنده میکند…
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار گر دیده وری ز هر سه بندی زنار در توبهٔ نیستی شو و باک مدار کاین…
ای داروی فربهی و جان عاشق
ای داروی فربهی و جان عاشق فربه ز خیال تو روان عاشق شیرین ز دهان تو دهان عاشق جان بندهات ای جان و جهان عاشق
ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر
ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر اندر ره تو پای من از سر خوشتر چون بانگ دف عشق ترا ماه شنید مه گشت دو…
ای جان جهان به حق احسانت مرو
ای جان جهان به حق احسانت مرو مستم مستم ز شیر پستانت مرو اندر قفسم شکر می افشان و مرو ای طوطی جان زین شکرستانت…
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی دل را ز غرور نفس پرداختیی گر معرفتش ترا مسلم بودی یک لحظه به غیر او نپرداختیی
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا هر چند که سرخ روست اطراف شفق شهمات همی شوند رخ…
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد سرو و گل و باغ مست احسان گردد گل سرمست و خار بد مست و خمار جامی در…
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر و آورده خبرهای سموات به زیر ز آواز تو آدمی کجا گردد سیر یارب تو بده دمدمه پنجهٔ…
آواز تو ارمغان نفخ صور است
آواز تو ارمغان نفخ صور است زان قوت و قوت هر دل رنجور است آواز بلند کن کهتا پست شوند هرجا که امیریست و یا…
آنم که چو غمخوار شوم من شادم
آنم که چو غمخوار شوم من شادم واندم که خراب گشتهام آبادم آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین چون رعد به چرخ میرسد…
انصاف بده که عشق نیکوکار است
انصاف بده که عشق نیکوکار است زانست خلل که طبع بدکردار است تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از شعوت تا عشق ره بسیار…
اندر دل من مها دلافروز توئی
اندر دل من مها دلافروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی شادند جهانیان به نوروز و به عید عید من و نوروز من امروز توئی
آن نزدیکی که دلستان را باشد
آن نزدیکی که دلستان را باشد من ظن نبرم که نیز جان را باشد والله نکنم یاد مر او را هرگز زانروی که یاد غایبان…
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر او چون نگرد بسوی معشوق دگر در دیده هر آنکه کرد سوی تو نظر تاریک نماید به…
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست چون روز شود چو روز دل پرغوغاست آن پیل که دوش خواب هندستان دید از بند بجست…
آن روز که جانم ره کیوان گیرد
آن روز که جانم ره کیوان گیرد اجزای تنم خاک پریشان گیرد بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز تا برجهم از خاک و تنم…
آن دم که رسی به گوهر ناسفته
آن دم که رسی به گوهر ناسفته سرها به هم آورده و سرها گفته کهدان جهان ز باد شد آشفته برتو بجوی که مست باشی…
از باد همه پیام او میشنوم
از باد همه پیام او میشنوم وز بلبل مست نام او میشنوم این نقش عجب که دیدهام بر در دل آوازهٔ آن ز بام او…
امشب همه شب نشسته اندر حزنم
امشب همه شب نشسته اندر حزنم فردا بروم مناره را کارد زنم خشم آلودست اگرچه با ماست صنم در چاه رسیدهام ولی بیرسنم
امشب شب آن دولت بیپایانست
امشب شب آن دولت بیپایانست شب نیست عروسی خداجویانست آن جفت لطیف با یکی گویانست امشب تتق خوش نکو رویانست
امروز خوش است هر که او جان دارد
امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز…
العین لفقدکم کثیرالعبرات
العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات
استاد مرا بگفتم اندر مستی
استاد مرا بگفتم اندر مستی کگاهم کن ز نیستی و هستی او داد مرا جواب و گفتا که برو گر رنج ز خلق دور داری…
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد اول به زمین از آسمان آمدهای آخر ز زمین…
از روز شریفتر شد از وی شب من
از روز شریفتر شد از وی شب من وز روح لطیفتر این قالب من رفت این لب من تا لب او را بوسد از شهد…
از خویشتن بجستن آرزو میکندم
از خویشتن بجستن آرزو میکندم آزاد نشستن آرزو میکندم در بند مقامات همی بودم من وان بند گسستن آرزو میکندم
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت تا چند کند سایس گردون ادبت لب چند دراز میکنی سوی لبش هر گنده دهان چشیده…
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست در دست تصرف خدا کم ز عصاست هر ذره و قطره گر نهنگی گردد آن جمله مثال…
این گردش را ز جان خود دزدیدم
این گردش را ز جان خود دزدیدم پیش از قالب به جان چنین گردیدم گویند مرا صبر و سکون اولیتر این صبر و سکون را…
با تو قصص درد و فغان میگویم
با تو قصص درد و فغان میگویم ور گوش ببندی پنهان میگویم دانستهام اینکه از غمم شاد شوی چندین غم دل با تو از آن…
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن چون دیگ بجوش آمده از وی دل من از غایت لطف آنچنان خوشخوارست کز وی دو هزار…
با همت بازباش و با کبر پلنگ
با همت بازباش و با کبر پلنگ زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ کانجا همه آفتست و…
بالای سر ار دست زند دو دستم
بالای سر ار دست زند دو دستم ای دلبر من عیب مکن سرمستم از چنبرهٔ زمانه بیرون جستم وز نیک و بد و سود و…
بر زلف تو گر دست درازی کردم
بر زلف تو گر دست درازی کردم والله که حقیقت نه مجازی کردم من در سر زلف تو بدیدم دل خویش پس با دل خویش…
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
برخیز و به نزد آن نکونام درآی در صحبت آن یار دلارام درآی زین دام برون جه و در آن دام درآی از در اگرت…
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم…
بیدف بر ما میا که ما در سوریم
بیدف بر ما میا که ما در سوریم برخیز و دهل بزن که ما منصوریم مستیم نه مست بادهٔ انگوریم از هرچه خیال کردهای ما…
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه بشنو سخن راست از این دیوانه صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور گر زانکه جدا کنی ز اینان…
پیران خرابات غمت بسیارند
پیران خرابات غمت بسیارند چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند بفرست شراب کاندلشدگان نه مست حقیقتند و نی هشیارند