تک بیت ها – صائب تبریزی
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
جان محال است که در جسم بود فارغبال
جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم از دل بیحاصلم صد آه میآید برون
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟ داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند چون کمان در خانهٔ خویشند هر جا میروند
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
در گوشه فقس مگر از دل برآورم
در گوشه فقس مگر از دل برآورم این خارهاکه در دلم از آشیانه است
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست تو نیز دامن امید چون صدف واکن
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم
دل خراب مرا جور آسمان کم بود
دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ در روز ابر، بادهٔ چون آفتابگیر
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند که در خرابی هم یکدلند میخواران
دیوانهٔ ما را نخریدند به سنگی
دیوانهٔ ما را نخریدند به سنگی در کوچهٔ این سنگدلان چند توان بود؟
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند
سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند یاد دارم از صدف این نکتهٔ سربسته را
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید پردهٔ دیگر شد از غفلت برای خواب من
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
عالم بیخبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را پروای باد نیست چراغ نشانده را
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک
قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را