شب

شب
گم گشته‌ام میان سیاهی کجای شب
هی خسته خسته پرسه زنم در چرای شب
بر جستجوی روز کسی می‌برد مرا
دستم به دست اوست ولی پا به پای شب
باد آمد و وزید پریشیدن مرا
در گیسوان خم‌زده‌ی شانه‌های شب
در خون کشتگان گذر می‌شوم لگد
زین سوی شب به هرسوی شب تا فرای شب
یا کودکی نشسته مرا گریه می کند
در دامن سیاهی شب، های های شب
مهتاب تیکه تیکه شود بر زمین فتد
از آسمان تکیده دلش، زین هوای شب
آهوی روزهای مرا زنده می خورد
گرگ گرسنه یک گله آید نمای شب
ای روشنی! کجا شده ای کوچه‌ای بیا
شد شهر شهر میهن من ناکجای شب
بهار سعید
پارسی —- تازی
بسنده، بس‌دانستن = اکتفاء
بیشترین = اکثرأ
بیشترینه، بیشینه = اکثریت
نایاب، کمیاب = اکسیر
خوبانم!
گذر، پسند، پیام و همرسانی های تانرا
یک روزگار پر از روشنایی، سپاس.

بهار سعید

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *