این خاک که در طراوتِ عشقِ تو زی‌ست

این خاک که در طراوتِ عشقِ تو زی‌ست
دریافت که زنده‌گی چه‌سان با تو یکی‌ست
اوجِ هیجانِ با همی‌های وی اند:
خندید اگر ز شوق یا با تو گِریست

شوری که به زنده‌گیِ ما جان می‌داد
حال و هیجانِ خوش فراوان می‌داد
چیزی به جز از حلاوتِ عشق نبود
حسی که همیشه فیض و فرمان می‌داد

با تو، همه فصل‌ها، بهاری بودند
دنیای طراوتی که جاری بودند
خرسندم از این‌که هرکجا می‌گویند:
آیینه‌ی قدنمای یاری بودند

صادق عصیان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *