دریافت که زندهگی چهسان با تو یکیست
اوجِ هیجانِ با همیهای وی اند:
خندید اگر ز شوق یا با تو گِریست
شوری که به زندهگیِ ما جان میداد
حال و هیجانِ خوش فراوان میداد
چیزی به جز از حلاوتِ عشق نبود
حسی که همیشه فیض و فرمان میداد
با تو، همه فصلها، بهاری بودند
دنیای طراوتی که جاری بودند
خرسندم از اینکه هرکجا میگویند:
آیینهی قدنمای یاری بودند
صادق عصیان