ز بس تنها نشستم همچو گل‌های بیابانی

ز بس تنها نشستم همچو گل‌های بیابانی
دلم چون غنچه خو کرده‌ست با سر در گریبانی

به بخت تیره‌ی خود اشکِ غم از دیده می‌بارم
چه سازد با سیاهی‌های شب شمعِ شبستانی؟

نه می‌خندم نه می‌گریم، نه سرمستم نه هشیارم
نمی‌دانم چه باید کرد در دنیای حیرانی

دلِ دیوانه‌ام دنبال گیسوی تو می‌گردد
که شاید دادِ خود گیرد ز زنجیرِ پریشانی

ز جان خویش شستم دست در پیش نگاه تو
که چشمان تو دریایی‌ست بی‌پایان و طوفانی

نگاهِ سرکش‌ات هرجا که رو آورد و گردش کرد
خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی

به دنبال شرابِ سرخوشی بیهوده می‌گردی
ندارد ساغرِ هستی به جز زهرِ پشیمانی…

بهادر یگانه

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *