شفق ديدم بدل گفتم چه هست اين؟

شفق ديدم بدل گفتم چه هست اين؟ 
كه ياقوتيست چرخ لاجوردين؟ 
درين قلزم چه آتش در گرفته؟ 
كه آبش صورت آذر گرفته؟ 
كدامين خون بگردن آسمان راست؟ 
كه اشك از سرخی اش مر ارغوان راست؟ 
كدامين بسمل اينجا پر فشانده؟ 
كه دنيا را به خون خود نشانده؟ 
چه خنجر رفته اندر قلب گردون؟ 
كه دامان افق گرديده پرخون؟ 
چه آبست اينكه بروی سپهر است؟ 
چه آتش اينكه شرمنده مهر است؟ 
كه زد اين لطمه را بروی گردون؟ 
كه از نيلی عُذارش می چكد خون؟ 
كدامين ساغر ِ صهبا شكسته؟ 
كه عكس می بگردون نقش بسته؟ 
چه نخلی سوخت كاينسان آتشی ساخت؟ 
بهارانش اينجا رنگ خود باخت؟ 
چه كسی را كشته جور روزگاران؟ 
كه خونش گشته تاج كهساران؟ 
كه بر شمع وطن پروانه سان سوخت؟ 
كه از داغ فراقش آسمان سوخت؟ 
بگفت از نوجوانان هواباز 
دوتن رفتن دی سوی هوا باز 
سپهر آن هردو را زد بر زمين سخت 
كه دارد رشك بيجا چرخ ِ بدبخت 
شگفت نيست اينكه ميبينی فروزان 
بود عكس رخ آن سرخ رويان 
همان خون است در گردن فضا را 
كه گلگون ساخته جيب هوا را 
الا ای مادر فرزند مرده!
كه فرزندت به زاری جان سپرده 
چه قيمت او بخون پاك خود داد؟ 
كه جان را در هوای خاك خود داد 
به هر وقتی كه ميریزد ترا اشك 
زند اشكت بدنيا آتش رشك 
ز جانبازی و ايثار جوانان 
چه گل افتاد اندر چشم كيهان؟ 
خداوندت نصيب اين غم نميكرد 
بساط عشرتت ماتم نميكرد 
ولی مرگی كه در آن افتخار است 
نكوتر از حيات مستعار است 
نبايد فكر غم در سر گرفتن 
شفق سان زآتش دل درگرفتن 
جوانانت بمينو باد دلشاد! 
وطن زآن خون گلگون سرخرو باد!

این شعر در ماه سرطان ١٣١٨ش به مناسبت سقوط طياره و به هلاك رسيدن دو پيلوت جوان افغان مرحوم عبدالتواب و مرحوم عبدالوهاب كشاف سروده شده است.

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *