گرچنین از خود برد هردم خیال او مرا

گرچنین از خود برد هردم خیال او مرا
کی توان کردن دگر پیدا به جستجو مرا
هر چه آید بر سرم از لطف جانان می کشم
زین پریشانی نباشد غم بقدر مو مرا
گر نبندم دل به بیداد نگاهش چون کنم
می کند مژگان زدن چشم تو صد جادو مرا
کوکب بختم به ماه و مهر پهلو می زند
گر نشیند ماه من از مهر در پهلو مرا
با که گویم شکوۀ مژگان و چشم کافرش
عمر ها شد دشمن دین اندو دل هردو مرا
من که ترک آبرو در عشق خوبان گفته ام
نیست پروائی ز حرف مردم بدگو مرا
یاد ایامیکه همچون شمع شبهای وصال
بود در بزمت ز شور گریه آب رو مرا
محو دلدارم دماغ سیر گلزارم کجاست
خوش نمی آید بلی سامان رنگ و بو مرا
عرض حیرانی خود (بیتاب) می کردم باو
صورت آیینه گر میداد جانان رو مرا

صوفی عبدالحق بیتاب

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *