خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان

خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان

ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *