شام است و هیچ چیز خوشحالم

شام است و هیچ چیز خوشحالم
نمیکند
حتا شراب هم سر حالم نمیکند
یک شب نشد که لمس کند دوش تو برم
امشب اگر غزل ببرد سوی تو سرم؛
بنويس مرگ و زندگی ام مانده دست تو
دفنم بکن میان گسل های چشم او
چشمان من که هیچ کسی مثل او ندید
گویی ملک به روی زمین آمده پدید
عقلم پرنده شد بسر بام او نشست
دل مانده در هوس شبی این ديده را نبست
چون تاك روي شانه‌ي خوازه‌ های چوب
پيچيده ام به عشق به اين آرزوی خوب
هستند‌ه‌ی قویست دو تا چشم هات مرد
من نیستم مقصر اگر عشق ناله کرد
هر کس که درد دارد و ناچار گفته است
ای وای وای دست جهان کام من ببست
شهلا دانشور
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *