از سرنوشت وبختکِ تقدیر، خسته ای
موی تو بافتند به پا ها و دست تو
دیریست، از ترانه ی زنجیر، خسته ای
تا سرمه ای به چشم تو یک لحظه خانه کرد
از این همه قضاوت و تفسیر ،خسته ای
تا شب، سری به بسترِ دردت گذاشتی
خوابت نبرد و از شبِ تعبیر ،خسته ای
از لحظه ای که روح تو در تُنگ، بسته شد
از خاطراتِ همدمِ تصویر خسته ای
خاموش می شوی تو پس از هر دمی چو شمع
در شهر شب، چو عابرِ دلگیر خسته ای
شگوفه باختری