شکفت غنچه ولی موسم خزان منست

شکفت غنچه ولی موسم خزان منست
فروغ عارض گل برق آشیان منست
چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان منست
زبان بسته باشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست
سفیدروئی آماجگاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان منست
بغیر از این که بنظاره ات زخویش روم
دگر بهر سفری می روم زیان منست
مرا برای تغافل ببزم می طلبد
بداد تا نرسد گوش بر فغان منست
بچاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس براه وفا، میر کاروان منست
کلیم اینهمه خون، پس ز فیض کاوش کیست
اگر نه آن مژه در چشم خونفشان منست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *