منظومه‌های وارون

منظومه‌های وارون
منم که بادم آواره‌یی ز گردونم
که فکر می‌کنم از پشت کیستم، چونم
که فکر می‌کنم از پشت ابرها باشم
که بی توقفم اندیشه‌های هامونم
دو چشمم آینه‌دارانِ اهل قونیه اند
چنانم آه که شوریده حالِ اکنونم
و دست‌های من از باغ های شیرازند
که طوطیان خراسان شدند مجنونم
که فکر می‌کنم از مولیان ترانه شدم
بلیتِسم من و منظومه های وارونم
زمانه‌یی‌ست شکوه رضیه سلطانم
گهی کنیزی در بارگاهِ هارونم
که فکر می‌کنم از نسل آب بگسستم
ز دست خشک سری های خود، امازونم
مدرن گشتم و ماهِ دگر شد از من عشق
کنون که پُست مدرنم دلِ دگرگونم
معاصر استم با هر زمانه‌یی لیکن
ز پشت هر که منم آتشی‌ست در خونم
وگرنه این من و خورشید با همیم شبیه
همین قدر که من از هر مدار بیرونم
ز پشت هر‌که منم هر که‌ام همینم باز
که فکر می‌کنم آواره‌یی ز گردونم منم همان شهری…
منم که کوشش بیهوده دم به دم دارد
که جاودانه کجا؟
راه درعدم دارد
وهیچ‌کس به بزرگی نمی‌رسد درمن
منم همان شهری که هوای سم دارد
نه تو فقط به من ازعشق می‌زنی طعنه
مرا رقیبِ خودش روزگارهم دارد
ندانم این‌که چرایی چرا به دنبالِ
دلم که هیچ ندارد ولیک غم دارد
بیا به سایۀ دیوار خود قناعت کن
زمانۀ من و تو آفتاب کم دارد
اگر دوباره بیاید، دوباره مولانا
به وحشت افتد زین وضع که قلم دارد
مگو که یافته‌ام راه را و خوش‌بختم
همین ره است که صدگونه پیچ و خم دارد
ولی که من دیدم می‌پرید نبضش باز
نمرده زنده‌گی، اصلاً، هنوز دم دارد
خالده فروغ
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *