دستها مومی در هر پهلو افتاده
میز تنهاست فقط با دهلیز است و سکوت
تا صدا از رفِ زخمی گلو افتاده
چشمها در ظاهر مثل مترسک هایند
در حقیقت هر سو یک ترسو افتاده
گامهایند کج و راه چه بیراه شده
نفس پیر زمان از هی و هو افتاده
میگریزند از این شهر کبوترها هم
انتحاریفکری در ناژو افتاده
شهر ما خوانِ زبالهست دماغی هم نیست
و به هر کوچه و پسکوچه چه بو افتاده
در زبانخانهٔ فرهنگ کمی دقت کن
واژهگانی همه از جنس “تبو” افتاده
رابعه، حافظ، مولانا! هی شمس کجاست؟
عشق در دست دو سه عربدهخو افتاده
در گذرنامهٔ او ویزهٔ دریا نزدند
سفر ماهی بیحال به جو افتاده
این زمین بیشهٔ بیمار پلنگان شدهاست
رفته رفته هر سو یک آهو افتاده
آسمان هم با ما یک دل سرگردان است
ماه هم در شب ما تا زانو افتاده
نتوانند به خورشید نگاه افگندن
آه این جمعیت خام به رو افتاده
خالده فروغ