در مدح مرتضی نظام شاه بحری

در مدح مرتضی نظام شاه بحری
زهی محیط شکوه تو را فلک معبر
سفینهٔ جبروت تو را زمین لنگر
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا
زبان خامهٔ حکم تو هم زبان قدر
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید
ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر
ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شکوه
ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر
ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان
ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر
ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی
به جذبهٔ تو ز تخت الثری برآرد سر
و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی
فلک چدار کند دست و پای توسن خور
ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد
هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات
به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام
شود به آن همه زردی رخ طمع احمر
نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون
اگر دهی به گدائی خراج صد کشور
و گر به شورهٔ زمین بگذری ز رهگذرت
سر از سراب برآرند زمزم و کوثر
و گر به چشمهٔ حیوان نهد عدوی تو رو
به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری
کشیده عدل تو مانند سد اسکندر
چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب
ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر
تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال
که مثل او نکشیده است دست صورتگر
کجا رسد به عقاب براق پویهٔ تو
اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون
ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین
کشیده گردن فربه تن میان لاغر
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه
جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را
بروی بحر دوانی سمش نگردد تر
گه روش که ملایم رود چو آب روان
نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود
بود میان عرق آتشی جهنده شرر
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح
رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور
خلا محال نباشد گه دویدن او
کز التفای هوا سیر اوست چابکتر
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری
رسد ز پویه بر نشانه از پی سر
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن
چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای
چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی
به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر
به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند
بر آسمان فکند سایه پایهٔ منبر
کمیت ناطقه در عرصهٔ ستایش او
بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
شهنشها ملکا داورا جهان دارا
زهی ز داوریت در جهان جهان دگر
به صعوهٔ تو بود باز را هزار نیاز
ز روبه تو بود شیر را هزار خطر
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ
که در بدن نفسم را نمانده راه گذر
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب
دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر
مثال نال شدی در مضیق ناکامی
من گداخته جان را تن بلا پرور
غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد
دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر
قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم
که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *