ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم

ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *