چشم مستت گر ببيند چهرۀ زرد مرا

چشم مستت گر ببيند چهرۀ زرد مرا
لعل شيرينت نمايد چارۀ درد مرا
پيکر خود خاک راهت ساختم آخر چرا
می تکانی دايم از دامان خود گرد مرا
خاطر شادش مباد از مرگ من غمگين شود
بی خبر مانيد ياران نازپرورد مرا
من ز جنس درد و غم بار تجارت بسته ام
جز زيان سودی نباشد برد و آورد مرا
ای رقيب خاين از دست و گشتم داغ داغ
ساختی پژمرده آخر دستهٔ ورد مرا
سالها شد سر نکرده پيش در ويرانه ام
هيچ رحمی نيست خورشيد جهانگرد مرا
در حيات خود از او هرگز نديدم بهرۀ
دور سازيد از مزارم يار نامرد مرا
عمری خيال بستم يار آشناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
سر خاک راه کردم، دل پايمال نازت
ای بيوفا ندانی قدر فداييت را
کاکل ربوده ايمان، چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر من رونماييت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشي
بر چشم خود بمالم پای حناييت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زآنرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رساييت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانرواييت را
ای رشک ماه کنعان، بودی اسير زندان
شکر که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديدم ای جفاجو خيلی کماييت را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *