بر آفتاب طعنه زند روی او هنوز

بر آفتاب طعنه زند روی او هنوز
گيرد خراج چين و ختن موی او هنوز
بيگانه وار چشم وی است آشنای من
در عين حال می رمد آهوی او هنوز
گويند طوی ليلی و مجنون به محشر است
بگذشت هزار حشر و نشد طوی او هنوز
گويند خون ناحق فرهاد می چکد
از بيستون و تيشه و از جوی او هنوز
شد قرنها که کوهکن از بيستون گذشت
در کوهسار هست هياهوی او هنوز
جان و جهان به کفهء يوسف نهاد عشق
پا در هواست سنگ ترازوی او هنوز
هرچند ما و يار به پيری رسيده ايم
چون بيد لرزه ام بود از خوی او هنوز
آيا چه ديده عشقری زان يار بيوفا
مانند کعبه طوف کند کوی او هنوز
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *