افسوس كه موسم خزان شد
آثار فسردگى عيان شد
گلزار به رنگ زعفران شد
پامال جفاى مهرگان شد
گل رخت سفر به دوش انداخت
بلبل ز غمش خروش انداخت
از سيلى صرصر خزانى
شد رنگ گلاب زعفرانى
بلبل به لباس نوحه خوانى
گويد به زبان بى زبانى
فرياد و فغان دل بر آمد
فرياد كه فصل گل سر آمد
گل آن همه رنگ و بو ندارد
شبنم سر شستوشو ندارد
بلبل دگر هاى و هو ندارد
قمرى سر گفتوگو ندارد
آنجا كه چراغ لاله مى سوخت
بنگر كه خزان چه آتش افروخت
آنجا قد نارون خميده
گل ها همه پيرهن دريده
رنگ از رخ ياسمن پريده
شمشاد قبا ز تن كشيده
شد رايت باغ سرنگون هم
غلتيد چمن به خاك و خون هم
امروز گلى به گلستان نيست
درها همه باز و باغبان نيست
در باغ ز بلبلان نشان نيست
جز مشت پرى به آشيان نيست
لب خند به زير لب ندارد
گل جز پر كاه لقب ندارد
پيدا ز نواى آبشار است
كاندر غم باغ سوگوار است
برگى كه كنون به شاخسار است
چون نبض مريض بيقرار است
سر كرده هوا به خاكريزى
بس كرده دگر ز مشك بيزى
از برگ پريده رنگ اشجار
پوشيده چمن لباس زركار
نعار خزان به نشتر خار
خون از رگ گل كشد به گلزار
شد صحن چمن ز سبزه عارى
افسرد چو خاك آب جارى
پژمرده و غم فزاست گلشن
چون سفره ى بى غذاست گلشن
سرگرم ره فناست گلشن
بى رونق و بدنماست گلشن
حرفيست ثبات زندگانى
اين جاى ضيا تو را نشانى
استاد ضيا قاريزاده