آن‌قدر گشت و گشت گِرد خودش

آن‌قدر گشت و گشت گِرد خودش
که نفهمید آرمیدن چیست
چرخ زد، گِردباد شد، نالید
عاقبت راه خانه را گم کرد
چون کبوتر که گم شود جفت‌اش
بال می‌زد به کوه و کوتل‌ها
غرق شد در سیاهی دره
جنگل و آشیانه را گم کرد
در هوای بت سمرقندی
قایقی ساخت بر لب آمو
رود آمو عروس دریاها
گیسوانش بلند تا زانو
مرد در لای موج‌ها راهِ –
آسیای میانه را گم کرد
زنده‌گی یک دقیقه پرواز است
حس پرواز را رها نکنیم
بال شاهین برای کندن نیست
دست از پا دگر خطا نکنیم
در قفس مُرد آن عقاب که او
وسعت بی‌کرانه را گم کرد
یک نفر بانگ زد کجا استی؟
های می‌لرزد آسمان و زمین
غولی از غار سر در آورده
هر چه را دیده، خورده و برده
شاعری نیز در کشاکش جنگ
غزل عاشقانه را گم کرد
پشت این درۀ سیاه و عمیق
یک‌بغل روشنی‌ست، آزادی‌ست
یک‌قدم پیش… یک‌نفس پرواز
روشنی با تو می شود آغاز
آن طلسم سیاه باطل شد
غول هم راه خانه را گم کرد
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *