تو آفتابی و من تکدرخت پاییزم

تو آفتابی و من تکدرخت پاییزم
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
در آخرین نفس این دست‌های عاشق را
منِ فلک‌زده بر گردن که آویزم؟
اگرچه «شاه‌جهان» نیستم؛ ولی ای دوست
تمام تاج محل را به پات می‌ریزم
جوانی‌ام همه در شعر و عاشقی بگذشت
از این دو شغل مقدس دمی نپرهیزم
صدات می‌کنم؛ اما صدای بی‌پاسخ
کجاستی که من از انتظار لبریزم
چو رفته‌اند رسولان عشق، وای به من
به گریه منتظر سُم اسب چنگیزم
اگرچه حال بد و خاطر حزین دارم
هنوز عاشقتم شعر تر برانگیزم
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *