چشمان تاریک

چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود،
مرثیه‌ی دردناکِ من بود
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من…

هزاران پوزه‌ی سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده به‌انجام رسیده‌ی من،
در رویای مارانِ یک‌چشمِ جهنمی فریاد کشیده‌اند.

و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامه‌ی شعله‌ورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جاده‌ی توفان‌زده‌یی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل‌میخِ نگاه‌های کاوشکار،
بر دروازه‌های عظیمش آویخته بود…

بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطره‌ی تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

خاربوته‌ی کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایه‌ی من، زخم‌دار و خون‌آلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب‌بارِ تو آویزد…

در دهلیز طولانیِ بی‌نشان
هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچه‌ی گمنام برهم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم‌سوخته ربود…

هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچه‌ی گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید

هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بسته‌ی رازی عبوس
به استخوان‌های نومیدی مبدل شوم.

در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی‌منفذ،
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.

هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بسته‌ی سنگین میانِ ما
به‌سانِ مارانِ جادویی نفس می‌زنند.
گُل‌های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه‌های سرزمینِ تو می‌نوشد،
می‌شکفد،
و من لنگرِ بی‌تکانِ نومیدیِ خویشم.

من خشکیده‌ام
من نگاه می‌کنم
من درد می‌کشم
من نفس می‌زنم
من فریاد برمی‌آورم:
ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.
مرثیه‌ی دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من…

۱۳۳۱

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

احمد شاملو

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *