چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل
هزار کاسه کشد بیشکم زهی اقبال
چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
دود بگرد فلک بیقدم زهی اقبال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم زهی اقبال