مختارنامه – عطار نیشابوری
جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت
جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت مویی بندانست و بسی موی شکافت گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت دل نیز به عجز تن فروداد ونیافت وان کس که نشان ز وصل تو جست بسی در…
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت چون مرگ ملازمست از هرچه که هست مینتوانم هیچ…
تادل دارم همدم تو باید داشت
تادل دارم همدم تو باید داشت تا جان دارم محرم تو باید داشت بی تو همه روزم غم تو باید داشت تنها همه شب ماتم…
تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم
تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم زهری به گمان چند به جُلّاب خوریم پنداری را وجود میپنداریم تا چند ز کوزهٔ تهی آب خوریم
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
تا کی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شرابِ عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گه هست کنم وقت است…
تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو
تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو صد پرده دریدی و ببخشودی تو امروز همه جهان ز تو پُر شور است زین پیش که داند…
تا حلقهٔ آن زلف مشوّش دیدم
تا حلقهٔ آن زلف مشوّش دیدم دل را به میانه در کشاکش دیدم تا روی چوآتش تودیدم از دور دور از رویت به چشم آتش…
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا چند روی بیهده از هر سویی تا کی گویی گزاف از هر رویی گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت حکم ازلی…
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو با جان چکنم گر نکنم در سر تو میآیم و همچو ابر میریزم اشک تا آب زنم…
پیوسته زبون روزگار آمدهام
پیوسته زبون روزگار آمدهام سرگشتهٔ چرخ بیقرار آمدهام چون نامدهام به هیچ کاری هرگز سبحان اللّه! پس به چه کار آمدهام
پروانه به شمع گفت یارم باشی
پروانه به شمع گفت یارم باشی گفتا که اگر کشتهٔ زارم باشی دَرْ رو به میان آتش و پاک بسوز گر میخواهی که در کنارم…
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
بی روی تو در ماه سیاهی آمد
بی روی تو در ماه سیاهی آمد مرگت به جوانی و پگاهی آمد خفتی نه چنان نیز که برخواهی خاست رفتی نه چنان که باز…
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایهٔ گل نشین که بس گل که ز باد بر خاک…
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد آرام دل بنده و آزاد ببرد بلبل گل را جملهٔ شب دم میداد تا لاجرمش زان همه دم باد…
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت ابرش به موافقت گهر خواهد ریخت گر زر داری بریز چون خاک و بخور کز روی تو زر…
بر خویش بسی چو شمع بگریستهام
بر خویش بسی چو شمع بگریستهام تا بی تو چرا به خویش نگریستهام بی سوز تو چون شمع فرو مردم من چون شمع مگر ز…
بحری که در آسمان زمین خواهد بود
بحری که در آسمان زمین خواهد بود آنجا وینجا همان، همین خواهد بود از فوق العرش تاثری قطرهٔ اوست آن دریا را قطره چنین خواهد…
با عشق تو جان خویش در خواهم باخت
با عشق تو جان خویش در خواهم باخت با گریه بهم خون جگر خواهم باخت گر میگریم چو شمع زیبنده مراست کز هر اشکی سری…
اینجا شکرم مگس فرو میگیرد
اینجا شکرم مگس فرو میگیرد صد واقعه پیش و پس فرو میگیرد بنگر که به صحرا طلبد آنک او را در هر دو جهان نفس…
این خود چه عجایبست کامیختهای
این خود چه عجایبست کامیختهای هر لحظه هزار شور انگیختهای دیدار تو چون ز حدّ ما بود دریغ صد پرده ز هر ذرّه در آویختهای
ای ماه! گشاده کن به وصلت گرهام
ای ماه! گشاده کن به وصلت گرهام تا من ز فرو بستگی غم برهم از جانب من میانِ ما موئی نیست آن موی میان تست،…
ای گم شده از جای به صد جای پدید
ای گم شده از جای به صد جای پدید پیش تو نه جان نه عقل خود رای پدید روزی صد ره ز پای رفتم تا…
ای عشق توأم در تک و تاب افکنده
ای عشق توأم در تک و تاب افکنده سودای توأم بی خور و خواب افکنده بی روی تودر مردمک دیدهٔ من خون ریزش را سپر…
ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی
ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی هندوی توام، مباش ترکی عجمی زنهار مَدَم که در دل آتش دارم آتش گردم گر بدمد صبح…
ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد
ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد و اشکت همه دامنِ تو تر خواهد کرد سر در آتش نهاده آگاه نیی کاین کار سر…
ای رحمت عالمین، رحمت از تست
ای رحمت عالمین، رحمت از تست عصیان از ما، چنان که عصمت از تست، لطفی بکن و روی مگردان از ما چون پشتی عاصیان امت…
ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر
ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش چندین امل دراز در پیش مگیر
ای دل اگر از کار دگرگون آیی
ای دل اگر از کار دگرگون آیی فردا ز حیا پیش خدا چون آیی کان دم به در خلد درون خواهی شد کز عهدهٔ هر…
ای جمله اشارات و رموزم از تو
ای جمله اشارات و رموزم از تو پیوسته یجوز و لایجوزم از تو بگداخته چون برف تموزم از تو صد گونه حجاب است هنوزم از…
ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی
ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی با قد چو سرو و با رخ همچو مهی مه چهره و سرو قد بسی هست ولیک…
ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم
ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم پیدا زادیم لیک پنهان مُردیم جانی که بدو خلق جهان زنده شدند دیریست که تا ما…
ای آن که بلی گوی الست از مایی
ای آن که بلی گوی الست از مایی در هر دو جهان بلند و پست از مایی بندیش که ما ترا چو ماییم همه به…
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد صد وعدهٔ وصل گاه و بیگاهم داد و آخر ز حیل پردهٔ کژ ساخت ز زلف یعنی که…
آنها که درین درد مرا میبینند
آنها که درین درد مرا میبینند در درد و دریغای منِ مسکینند چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست گر هر موئی به…
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت از عقل برون آی اگر جان داری…
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم در هر جزوش دو کون پیدا دیدم چون دریایی بی سر و بی پا دیدم چندان که برفتم…
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود وان روز جوانی بخوانی خوش، بود امروز که پیری به سر آمد شادم وآن بود غلط زانکه…
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت وان…
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز ور دل طلبی میان خون یابی باز تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز سر رشتهٔ…
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
امروز منم نشسته نه نیست نه هست در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست هم دست ز…
افتان خیزان در ره تو میپوییم
افتان خیزان در ره تو میپوییم چیزی که کسی نیافت ما میجوییم بر خاک درت روی به خون میشوییم هم با تو ز تو واقعهای…
از کفر بتر بی تو غنودن ما را
از کفر بتر بی تو غنودن ما را آخر ز تو گفتن و شنودن ما را ای روی چو ماه کرده در خاک سیاه بی…
از عشق تو در جگر ندارم آبی
از عشق تو در جگر ندارم آبی چون بنشانم ز آتش دل تابی از خواب غرور خویش یکبار آخر بیدار شوم گرم ببینی خوابی
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر شب چند آرم چو شمع با روز آخر دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت ای…
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت غمهای دلم مگر…
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست بر خلق بباید ای خردمند! گریست کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست وانجا که رود حال نمیداند چیست
یک روز به صلح کارسازی میکن
یک روز به صلح کارسازی میکن یک روز به جنگ سرفرازی میکن چون از پس پرده سر بدادی ما را در پردهٔ نشین و پرده…
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت در بندگی تو…