مختارنامه – عطار نیشابوری
لعلت که بلای دل و دین آید هم
لعلت که بلای دل و دین آید هم گه چون گل و گه چو انگبین آید هم گر خوبی ماهِ آسمان بسیارست پیشِ رخِ تو…
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم گه زآتش صد گونه بلا میسوزیم آن اولیتر که تا بود جان در تن تو مینازی مدام…
گل گفت که تا روی گشادند مرا
گل گفت که تا روی گشادند مرا هم بر سر پای سر بدادند مرا هر چند لطیفِ عالمم میخوانند بنگر تو که چه خار نهادند…
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست» خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو…
گفتم جانا! عهد و قرارت این است
گفتم جانا! عهد و قرارت این است مینشمریم هیچ، شمارت این است گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز چون روز درآید همه کارت…
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش» او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ…
گر هست درین راه سر بهبودت
گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد…
گر مرد رهی میان خون باید رفت
گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت…
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و…
گر دل بر امید رهنمون بنشیند
گر دل بر امید رهنمون بنشیند ور در غم خود میان خون بنشیند در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است تا آخر کار مهره چون…
گر تو همه داری همه در آتش باش
گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری…
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا بندیش که هیچ جای آن هست ترا عاجز بنشین و پای در دامن کش در دامن او کجا…
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق تادر طلبش قیمت او بشناسیم
کی نیک افتد ترا که بد میباشی
کی نیک افتد ترا که بد میباشی جان میدهی و خصم خرد میباشی کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت تا بر سر روزگار خود میباشی
که گفت ترا که راه اندوهش گیر
که گفت ترا که راه اندوهش گیر یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر آنجا که درو هزار عالم هیچ است یک ذره کجا رسد تو صد…
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند دل سوختگان را رگ جان بگرفتند مردان جهان به گوشهای زان رفتند کامروز مخنثان جهان بگرفتند
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم شد روز جوانی و درآمد شب مرگ وز بیم شب نخست…
عطار به درد از جهان بیرون شد
عطار به درد از جهان بیرون شد در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد زان پس که چنان بود چنین اکنون شد گویای…
عالم چو زکاف و نون توان آوردن
عالم چو زکاف و نون توان آوردن پس شخص ز خاک و خون توان آوردن این نقش که هست چون برون آوردند صد نقش دگر…
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست هر سیم که داری به زیان آر که…
شمع آمد وگفت جاودان افتادن
شمع آمد وگفت جاودان افتادن به زانکه چو من به هر میان افتادن از شهد چو موم نقره دور افتادم بر نقره ازین بِهْ نتوان…
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز مومی که بود نقره چو قلبش بگداز گر قلب شود موم همان نقره بود خود موم سر…
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت دورم همه در سوز مشوش بگذشت گر آب ز سر در گذرد سهل بود این است بلا…
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه…
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام کز کشتن و سوختن به جان آمدهام آتش به زبان از آن برآرم هر شب کز آتشِ تیزتر…
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم…
شمع آمد زار زار و میگفت به راز
شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده…
سی سال به صد هزار تک بدویدیم
سی سال به صد هزار تک بدویدیم تا از ره تو به درگهت برسیدیم سی سال دگر گرد درت گردیدیم چوبک زنِ بام و عسسِ…
سر با تو ببازم، کلِه من اینست
سر با تو ببازم، کلِه من اینست پیش تو بمیرم، شرهِ من اینست گر ملک دو عالمم مسلم گردد جز خون نخورم زانکه رهِ من…
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه
روی تو که عقل ازو خجل میآید
روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی فریاد زشومی گناه ای ساقی برگیر به سوی توبه راه ای ساقی کز عمر بسی نماند آه ای…
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه…
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم گمراهی و مفلسی یقینش کردم چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام در حلقهٔ زلفِ تو نگینش…
دل از طمع خام چنان بریان شد
دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با…
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
دردا که دلی که در جهان کار نداشت بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت یک شب…
دردا که بجز درد مرا کار نبود
دردا که بجز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه…
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب! وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب! گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم گر بر نپرد…
در عشق نماند عقل و تمییز که بود
در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد…
در عشق تو هردلی که مردانه بود
در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه…
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت پروانه صفت پای ز پر خواهم ساخت جان و تن ودین و دل و ملک دوجهان در…
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع تا…
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن هرگاه که درمان دلم خواهی کرد درمان دلم ز…
در بادیهٔ جهان دری بنمایید
در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید
خونی که ز تو درجگرم میگردد
خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد