شتک زدست به خورشید خون بسیاران

شتک زدست به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیدست از زمین باران؟
هرآنچه هست بجز کُند و بند
خواهد سوخت
زآتشی که گرفته ست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه شوری چنان نمیشنوند
که رطل های گران تر کشند میخواران
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران
زباله های بلا میبرند جوی به جوی
مگو که آینه جاری اند جو باران
نسیم نیست نه ، بیمست بیم دارشدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
سراب امن و امانست این نه امن و امان
که ره زده ست فریبش به باور یاران
کجا به سنگر س دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟
چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویران ترند بیماران
زبان به رقص در آورده
چندش آور و سرخ
پر است چنبر کابوس هایم از ماران
برای من سخن از من مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران…
اگر چه عشق تو باریست بردنی اما
به غبطه می نگرم در صف سبکباران

حسین منزوی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *