فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
این ره به قدم چون بر وی برخیزد
این ره به قدم چون بر وی برخیزد بند منی از راهِ توی برخیزد یکبار مرا ز زحمت من برهان تا من تو شوم تو…
بر خود چو نئی به بی تباهی منکر
بر خود چو نئی به بی تباهی منکر بر ما چه شوی به بی گناهی منکر انکار و ارادتت مرا یکسان است خواهی تو مرید…
تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را
تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را وز خسّت خود خاک شوم هر خس را کارم به دو گز عبا چو برمی آید دادم سه…
جانم شب و روز از تو نشان می طلبد
جانم شب و روز از تو نشان می طلبد و احوال تو پیدا و نهان می طلبد این طرفه که از هر که نشان می…
خواهی که تو را مراد حاصل گردد
خواهی که تو را مراد حاصل گردد مگذار که دل زکار غافل گردد غالب چو تن است و دل همی گردد تن دل غالب ساز…
در راه طلب صادق و ذاکر می باش
در راه طلب صادق و ذاکر می باش هر جا که روی صافی و صابر می باش از بهر فتوری که درین ره یابی غایب…
دردا که درون صفه ما را ره نیست
دردا که درون صفه ما را ره نیست و افسوس که سوی وصل ره کوته نیست ای بس که گذشت صبحها از من و تو…
دل کز پی آب و نان در آتش نبود
دل کز پی آب و نان در آتش نبود جز خاک پریشان و مشوّش نبود پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی…
سرگردانان راه دل بسیارند
سرگردانان راه دل بسیارند کایشان همه سینه ها چو دل پندارند گر هرچ به جای سینه ها هست دل است پس جملهٔ گاوان و خران…
قفلی زده ام زمهر تو بر سر دل
قفلی زده ام زمهر تو بر سر دل تا مهر دگر کسی نگنجد در دل این طرفه تر است کار ماند مشکل نه دل سرما…
گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت
گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت با سوختگان چو شمع می باید ساخت دانی زچه شد شاهدی شمع به جمع آسایش جمع جست و خود…
نفسم چو به نان و تره از من راضی است
نفسم چو به نان و تره از من راضی است کی گویم کاین رییس یا آن قاضی است از تن به پلاس دفع سرما کردم…
هرگه که ببینی دو سه سرگردان را
هرگه که ببینی دو سه سرگردان را عیب ره مردان نتوان کرد آن را تقلیدِ دو سه مقلّد بی معنی بدنام کند راه جوامردان را…
از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست
از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست از آز ببُر که آز را پایان نیست مغرور کسی بود که در عالم دون او را به…
آن را که دلش خانهٔ توحید بود
آن را که دلش خانهٔ توحید بود در کون و مکان طالب تجرید بود او را که شب و روز بود بر در او شبها…
اندر طلب وصل تو ای سرو روان
اندر طلب وصل تو ای سرو روان انگشت نمای خلق و رسوای جهان کامی زلبت ندیده وانگه ما را در هر دهنی فتاده بینی چو…
ای دل به غم فراق رایی می زن
ای دل به غم فراق رایی می زن بر چنگ امید او نوایی می زن زنهار هزیمت مشو ار خسته شوی افتاده و خسته دست…
ای دل مطلب رخ جهان آرایش
ای دل مطلب رخ جهان آرایش زنهار منه پای تو در دریایش گر پات فرو شود، که دستت گیرد؟ ور دست درآورد، که دارد پایش؟…
این گفتن بسیار تو هست از پندار
این گفتن بسیار تو هست از پندار بگذر ز وجود تا شوی برخوردار با پارسی و رباعی آنجا نرسی تو کار بکن کار، رها کن…
باید که زجمله خلق تنها گردی
باید که زجمله خلق تنها گردی آنگه به طریق خرقه پیدا گردی هرگه که به لبس خرقه گردی قانع چون خرقه کفن شود تو رسوا…
تا چند می و سماع و ساقی طلبی
تا چند می و سماع و ساقی طلبی با اهل نشاط هم وثاقی طلبی وقت است اگر دیدهٔ دل باز کنی وز باقی عمر عمرِ…
جان در تن تو نفس شماری بیش است
جان در تن تو نفس شماری بیش است و این کالبد تو یادگاری بیش است گیرم که جهان به جملگی ملک تو شد ای هیچ…
خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد
خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد تا جان ندهد به عالم دل نرسد بی بدرقهٔ صدق و رفیق اخلاص در راه طلب کسی به…
در صفّهٔ شاه دست یازی نبود
در صفّهٔ شاه دست یازی نبود واندازهٔ کوتاه و درازی نبود نارفته قدم تو معرفت می گویی تو خود گویی ولی نمازی نبود اوحدالدین کرمانی
درد ره فقر به زهَر درمان است
درد ره فقر به زهَر درمان است دانستن آن نه ذوق هر نادان است خاک کف پای کمترین درویشی تاج سر سردارترین سلطان است اوحدالدین…
دل گر نظری کند به روی تو کند
دل گر نظری کند به روی تو کند جان گر گذری کند به کوی تو کند بیچاره کسی که جست و جوی تو کند جان…
سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است
سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است درویش تن است و جان آن درویشی است افلاس و گدایی نبود درویشی پرداختن دل زجهان درویشی است اوحدالدین کرمانی
قلّاش و قلندری و عاشق بودن
قلّاش و قلندری و عاشق بودن می خواره و بت پرست و فاسق بودن در کنج خرابات موافق بودن به زانک به خرقه در منافق…
گر می خواهی بقا و پیروز مخسب
گر می خواهی بقا و پیروز مخسب بر آتش عشق دوست می سوز مخسب صد شب خفتی و حاصلت آن دیدی از بهر خدا امشب…
هان تا دم دهر در جوالت نکند
هان تا دم دهر در جوالت نکند سرگشتهٔ احوال محالت نکند مغرور مشو به رنگ و بویی چون گل تا دست زمانه پایمالت نکند اوحدالدین…
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب وز غصّهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار نشسته و به دل می گویم یا رب که کلید صبح…
از سود و زیان خود به در نتوان بود
از سود و زیان خود به در نتوان بود بر مایهٔ کس زیر و زبر نتوان بود بد بودن و حال خویش نیکو دیدن آن…
امروز بده بدان جهانی که به است
امروز بده بدان جهانی که به است بستان سبکی را به گرانی که به است ملکی که به یک نفس مشوّش گردد درویشی از آن…
اندر طلبت گرچه به سر می پویم
اندر طلبت گرچه به سر می پویم رخساره به خوناب جگر می شویم چون در نگرم تو با منی من غلطم سررشتهٔ خود جای دگر…
ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین
ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین بر دامن درد خویش مردانه نشین زآمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوقه چو خانگی است…
ای دل نفس تو می شمارند آخر
ای دل نفس تو می شمارند آخر بنگر که رقیبان به چه کارند آخر عالم باغی است و خلق مانند گلند گلها همه یک بوی…
با دل گفتم تو را چه می رنجاند
با دل گفتم تو را چه می رنجاند کز فعل تو روی عقل می گرداند دل گفت که عقل پنبه گیرد امشب کامشب نه به…
با یار چرا چنین صبوری ای دل
با یار چرا چنین صبوری ای دل افتاده به دنبال غروری ای دل نزدیک آمد رفتن و هستی غافل انصاف بده زکار دوری ای دل…
تا در پی آن فزون و این کم باشی
تا در پی آن فزون و این کم باشی سودت همه آن بود که با غم باشی بیهوده چه در غصّهٔ عالم باشی می کوش…
جانی که زمهر زیر میغش داری
جانی که زمهر زیر میغش داری باید که همیشه زیر تیغش داری جان و دل تو که هردوان بخشش اوست خود آن ارزد کزو دریغش…
دانم که زنیستی تو هستم کردی
دانم که زنیستی تو هستم کردی پس از بد و نیک هر چه هستم کردی من مستم و شک نیست که اصحاب کرم بر مست…
در عالم فقر میر و سلطان هیچ است
در عالم فقر میر و سلطان هیچ است در درویشی ملک سلیمان هیچ است گر نفس تو را به این و آن بفریبد در گوش…
درویش به غم همیشه خرّم باشد
درویش به غم همیشه خرّم باشد اندر ره فقر زخم مرهم باشد گر درویشی تو بابلا خوش می باش کس جای حدیث عافیت کم باشد…
دنیا گذران است به هر بیش و کمی
دنیا گذران است به هر بیش و کمی خواهیش به شادی گذران خواه به غمی زین منزلت البته همی باید رفت خواهی به هزار سال…
سلطانی اصل بی گمان درویشی است
سلطانی اصل بی گمان درویشی است سرداری بی نام و نشان درویشی است این محتشمی که مردمانش طلبند دانی که چه چیز باشد آن درویشی…
فریاد رسی نیست کسی را از کس
فریاد رسی نیست کسی را از کس اندر همه آفاق به یک پای مگس شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس گر دل داری…
گر می خواهی که سرّ اوحی بینی
گر می خواهی که سرّ اوحی بینی دیده بگشای تا تماشا بینی من من گویم ولیک او را خواهم تو او گویی ولیک خود را…
هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت
هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت کاو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غزّه به دریای کرم کاو بر لب بحر…
هرگه که مقدم به مقالات شوی
هرگه که مقدم به مقالات شوی پیش صنم صفات خود لات شوی جز جمع مباش تا مگر ذات شوی هرگه که پراکنده شوی مات شوی…
از کتم عدم چون که برون افتادم
از کتم عدم چون که برون افتادم در چاه وجود سرنگون افتادم هر دم به وجود خویش با خود گویم من کیستم؟ این چه جاست؟…