این ره به قدم چون بر وی برخیزد

این ره به قدم چون بر وی برخیزد بند منی از راهِ توی برخیزد یکبار مرا ز زحمت من برهان تا من تو شوم تو…

ادامه مطلب

بر خود چو نئی به بی تباهی منکر

بر خود چو نئی به بی تباهی منکر بر ما چه شوی به بی گناهی منکر انکار و ارادتت مرا یکسان است خواهی تو مرید…

ادامه مطلب

تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را

تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را وز خسّت خود خاک شوم هر خس را کارم به دو گز عبا چو برمی آید دادم سه…

ادامه مطلب

جانم شب و روز از تو نشان می طلبد

جانم شب و روز از تو نشان می طلبد و احوال تو پیدا و نهان می طلبد این طرفه که از هر که نشان می…

ادامه مطلب

خواهی که تو را مراد حاصل گردد

خواهی که تو را مراد حاصل گردد مگذار که دل زکار غافل گردد غالب چو تن است و دل همی گردد تن دل غالب ساز…

ادامه مطلب

در راه طلب صادق و ذاکر می باش

در راه طلب صادق و ذاکر می باش هر جا که روی صافی و صابر می باش از بهر فتوری که درین ره یابی غایب…

ادامه مطلب

دردا که درون صفه ما را ره نیست

دردا که درون صفه ما را ره نیست و افسوس که سوی وصل ره کوته نیست ای بس که گذشت صبحها از من و تو…

ادامه مطلب

دل کز پی آب و نان در آتش نبود

دل کز پی آب و نان در آتش نبود جز خاک پریشان و مشوّش نبود پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی…

ادامه مطلب

سرگردانان راه دل بسیارند

سرگردانان راه دل بسیارند کایشان همه سینه ها چو دل پندارند گر هرچ به جای سینه ها هست دل است پس جملهٔ گاوان و خران…

ادامه مطلب

قفلی زده ام زمهر تو بر سر دل

قفلی زده ام زمهر تو بر سر دل تا مهر دگر کسی نگنجد در دل این طرفه تر است کار ماند مشکل نه دل سرما…

ادامه مطلب

گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت

گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت با سوختگان چو شمع می باید ساخت دانی زچه شد شاهدی شمع به جمع آسایش جمع جست و خود…

ادامه مطلب

نفسم چو به نان و تره از من راضی است

نفسم چو به نان و تره از من راضی است کی گویم کاین رییس یا آن قاضی است از تن به پلاس دفع سرما کردم…

ادامه مطلب

هرگه که ببینی دو سه سرگردان را

هرگه که ببینی دو سه سرگردان را عیب ره مردان نتوان کرد آن را تقلیدِ دو سه مقلّد بی معنی بدنام کند راه جوامردان را…

ادامه مطلب

از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست

از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست از آز ببُر که آز را پایان نیست مغرور کسی بود که در عالم دون او را به…

ادامه مطلب

آن را که دلش خانهٔ توحید بود

آن را که دلش خانهٔ توحید بود در کون و مکان طالب تجرید بود او را که شب و روز بود بر در او شبها…

ادامه مطلب

اندر طلب وصل تو ای سرو روان

اندر طلب وصل تو ای سرو روان انگشت نمای خلق و رسوای جهان کامی زلبت ندیده وانگه ما را در هر دهنی فتاده بینی چو…

ادامه مطلب

ای دل به غم فراق رایی می زن

ای دل به غم فراق رایی می زن بر چنگ امید او نوایی می زن زنهار هزیمت مشو ار خسته شوی افتاده و خسته دست…

ادامه مطلب

ای دل مطلب رخ جهان آرایش

ای دل مطلب رخ جهان آرایش زنهار منه پای تو در دریایش گر پات فرو شود، که دستت گیرد؟ ور دست درآورد، که دارد پایش؟…

ادامه مطلب

این گفتن بسیار تو هست از پندار

این گفتن بسیار تو هست از پندار بگذر ز وجود تا شوی برخوردار با پارسی و رباعی آنجا نرسی تو کار بکن کار، رها کن…

ادامه مطلب

باید که زجمله خلق تنها گردی

باید که زجمله خلق تنها گردی آنگه به طریق خرقه پیدا گردی هرگه که به لبس خرقه گردی قانع چون خرقه کفن شود تو رسوا…

ادامه مطلب

تا چند می و سماع و ساقی طلبی

تا چند می و سماع و ساقی طلبی با اهل نشاط هم وثاقی طلبی وقت است اگر دیدهٔ دل باز کنی وز باقی عمر عمرِ…

ادامه مطلب

جان در تن تو نفس شماری بیش است

جان در تن تو نفس شماری بیش است و این کالبد تو یادگاری بیش است گیرم که جهان به جملگی ملک تو شد ای هیچ…

ادامه مطلب

خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد

خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد تا جان ندهد به عالم دل نرسد بی بدرقهٔ صدق و رفیق اخلاص در راه طلب کسی به…

ادامه مطلب

در صفّهٔ شاه دست یازی نبود

در صفّهٔ شاه دست یازی نبود واندازهٔ کوتاه و درازی نبود نارفته قدم تو معرفت می گویی تو خود گویی ولی نمازی نبود اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

درد ره فقر به زهَر درمان است

درد ره فقر به زهَر درمان است دانستن آن نه ذوق هر نادان است خاک کف پای کمترین درویشی تاج سر سردارترین سلطان است اوحدالدین…

ادامه مطلب

دل گر نظری کند به روی تو کند

دل گر نظری کند به روی تو کند جان گر گذری کند به کوی تو کند بیچاره کسی که جست و جوی تو کند جان…

ادامه مطلب

سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است

سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است درویش تن است و جان آن درویشی است افلاس و گدایی نبود درویشی پرداختن دل زجهان درویشی است اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

قلّاش و قلندری و عاشق بودن

قلّاش و قلندری و عاشق بودن می خواره و بت پرست و فاسق بودن در کنج خرابات موافق بودن به زانک به خرقه در منافق…

ادامه مطلب

گر می خواهی بقا و پیروز مخسب

گر می خواهی بقا و پیروز مخسب بر آتش عشق دوست می سوز مخسب صد شب خفتی و حاصلت آن دیدی از بهر خدا امشب…

ادامه مطلب

هان تا دم دهر در جوالت نکند

هان تا دم دهر در جوالت نکند سرگشتهٔ احوال محالت نکند مغرور مشو به رنگ و بویی چون گل تا دست زمانه پایمالت نکند اوحدالدین…

ادامه مطلب

هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب

هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب وز غصّهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار نشسته و به دل می گویم یا رب که کلید صبح…

ادامه مطلب

از سود و زیان خود به در نتوان بود

از سود و زیان خود به در نتوان بود بر مایهٔ کس زیر و زبر نتوان بود بد بودن و حال خویش نیکو دیدن آن…

ادامه مطلب

امروز بده بدان جهانی که به است

امروز بده بدان جهانی که به است بستان سبکی را به گرانی که به است ملکی که به یک نفس مشوّش گردد درویشی از آن…

ادامه مطلب

اندر طلبت گرچه به سر می پویم

اندر طلبت گرچه به سر می پویم رخساره به خوناب جگر می شویم چون در نگرم تو با منی من غلطم سررشتهٔ خود جای دگر…

ادامه مطلب

ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین

ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین بر دامن درد خویش مردانه نشین زآمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوقه چو خانگی است…

ادامه مطلب

ای دل نفس تو می شمارند آخر

ای دل نفس تو می شمارند آخر بنگر که رقیبان به چه کارند آخر عالم باغی است و خلق مانند گلند گلها همه یک بوی…

ادامه مطلب

با دل گفتم تو را چه می رنجاند

با دل گفتم تو را چه می رنجاند کز فعل تو روی عقل می گرداند دل گفت که عقل پنبه گیرد امشب کامشب نه به…

ادامه مطلب

با یار چرا چنین صبوری ای دل

با یار چرا چنین صبوری ای دل افتاده به دنبال غروری ای دل نزدیک آمد رفتن و هستی غافل انصاف بده زکار دوری ای دل…

ادامه مطلب

تا در پی آن فزون و این کم باشی

تا در پی آن فزون و این کم باشی سودت همه آن بود که با غم باشی بیهوده چه در غصّهٔ عالم باشی می کوش…

ادامه مطلب

جانی که زمهر زیر میغش داری

جانی که زمهر زیر میغش داری باید که همیشه زیر تیغش داری جان و دل تو که هردوان بخشش اوست خود آن ارزد کزو دریغش…

ادامه مطلب

دانم که زنیستی تو هستم کردی

دانم که زنیستی تو هستم کردی پس از بد و نیک هر چه هستم کردی من مستم و شک نیست که اصحاب کرم بر مست…

ادامه مطلب

در عالم فقر میر و سلطان هیچ است

در عالم فقر میر و سلطان هیچ است در درویشی ملک سلیمان هیچ است گر نفس تو را به این و آن بفریبد در گوش…

ادامه مطلب

درویش به غم همیشه خرّم باشد

درویش به غم همیشه خرّم باشد اندر ره فقر زخم مرهم باشد گر درویشی تو بابلا خوش می باش کس جای حدیث عافیت کم باشد…

ادامه مطلب

دنیا گذران است به هر بیش و کمی

دنیا گذران است به هر بیش و کمی خواهیش به شادی گذران خواه به غمی زین منزلت البته همی باید رفت خواهی به هزار سال…

ادامه مطلب

سلطانی اصل بی گمان درویشی است

سلطانی اصل بی گمان درویشی است سرداری بی نام و نشان درویشی است این محتشمی که مردمانش طلبند دانی که چه چیز باشد آن درویشی…

ادامه مطلب

فریاد رسی نیست کسی را از کس

فریاد رسی نیست کسی را از کس اندر همه آفاق به یک پای مگس شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس گر دل داری…

ادامه مطلب

گر می خواهی که سرّ اوحی بینی

گر می خواهی که سرّ اوحی بینی دیده بگشای تا تماشا بینی من من گویم ولیک او را خواهم تو او گویی ولیک خود را…

ادامه مطلب

هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت

هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت کاو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غزّه به دریای کرم کاو بر لب بحر…

ادامه مطلب

هرگه که مقدم به مقالات شوی

هرگه که مقدم به مقالات شوی پیش صنم صفات خود لات شوی جز جمع مباش تا مگر ذات شوی هرگه که پراکنده شوی مات شوی…

ادامه مطلب

از کتم عدم چون که برون افتادم

از کتم عدم چون که برون افتادم در چاه وجود سرنگون افتادم هر دم به وجود خویش با خود گویم من کیستم؟ این چه جاست؟…

ادامه مطلب