فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
غافل منشین که این زمانی است عزیز
غافل منشین که این زمانی است عزیز هر دم که برآید از تو جانی است عزیز عمری که بیاید و بخواهد رفتن ضایع مکنش که…
گر زانک بر کس نروم روزی چند
گر زانک بر کس نروم روزی چند تا کاشتهٔ خود دروم روزی چند دانی غرضم از آن نشستن چه بُود تا غیبت خلق نشنوم روزی…
من قال بانّ جوهر الفقر عرض
من قال بانّ جوهر الفقر عرض الجوهر لمّا عرض الفقر عرض و الفقر شفا و ماسوی الفقر مرض فقری غرضی و لیس فی الفقر غرض…
هر مرد که با فراغتش سامان است
هر مرد که با فراغتش سامان است هر چند که مفلسی بود سلطان است تا هست طمع بهشت دوزخ باشد فارغ شو و چشم سوزنی…
از دیده چه گویم که ازو دارم غم
از دیده چه گویم که ازو دارم غم وز دل چه خبر دهم که بودش همدم القصّه دل و دیده فتادند به هم تا درد…
امروز درین زمانه بی یاری به
امروز درین زمانه بی یاری به در خلق وفا نماند تنهایی به چون رونق علم نیست جهل اولی تر چون قیمت عقل نیست سَودایی به…
اندر طلب آنک نیست صادق چه کند
اندر طلب آنک نیست صادق چه کند و آن را که دلی نیست موافق چه کند ای پیر اگر عمر نکردی ضایع زین طفل بیاموز…
ای تن همه وصل کار سازی است مخسب
ای تن همه وصل کار سازی است مخسب وز یار همه بنده نوازی است مخسب هان تا تو به جهد دیده برهم نزنی جان یافته…
ای دل زشراب جهل مستی تاکی
ای دل زشراب جهل مستی تاکی وای مست شونده لاف هستی تاکی وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی تر دامنی و هواپرستی تاکی اوحدالدین…
با آنچ گسستنی است در پیوستی
با آنچ گسستنی است در پیوستی وآنجا که گذشتنی است خوش بنشستی امروز گل است و خار از پس بینی فردات کند خمار کامشب مستی…
بردارندت اگر شوی افکنده
بردارندت اگر شوی افکنده و آزاد شوی اگر بمیری بنده حق را خواهی بساز همچون مردان با گوشهٔ مسجدی و دلقی ژنده اوحدالدین کرمانی
پیمانهٔ عزّت و قناعت کن پُر
پیمانهٔ عزّت و قناعت کن پُر تا خوار نگردی طمع از خلق ببُر ورزانک به دریای طمع گشتی غرق خواهی همه خاک باش و خواهی…
جان از قبل زبان به بیم خطر است
جان از قبل زبان به بیم خطر است کم گفتن مرد هم به جای سپر است دانا که سخن نگوید آن از هنر است گر…
چون رفت ز روز عمر من آب ای دل
چون رفت ز روز عمر من آب ای دل زین بیش مگو به لهو بشتاب ای دل از دست برفت عمر دریاب ای دل ور…
در راه خدا نکتهٔ طامات چه سود
در راه خدا نکتهٔ طامات چه سود اقرار زبان با دل برلات چه سود گیرم که ره کعبه به سر پیمودی مالت به حرم دل…
دردی است طمع که نیستش درمانی
دردی است طمع که نیستش درمانی گنجی است یقین که نیستش پایانی خاک در فقر توتیایی است بزرگ کان حیف بود به چشم هر سلطانی…
دل را شود از دیده فرو پای به گل
دل را شود از دیده فرو پای به گل وز دست دل و دیده شود خون حاصل حالی است بدیع و کار و باری مشکل…
سرمایهٔ عمر ابن آدم نفسی است
سرمایهٔ عمر ابن آدم نفسی است پیرایهٔ ملک جمله عالم هوسی است کاری بکن اکنون که تو را دسترسی است در زیر زمین شاه جهاندار…
عیشی که مهیّاست رها نتوان کرد
عیشی که مهیّاست رها نتوان کرد سر در سر یار بی وفا نتوان کرد عمری که تو راهست غنیمت می دان کان را چو نمازها…
گر زانک تو صاحبدل و صاحبنظری
گر زانک تو صاحبدل و صاحبنظری باید که به گل به چشم عبرت نگری حیف است عظیم شاهدی چون گل را در زیر لگد سپرده…
ناجنسان را تو محرم راز مکن
ناجنسان را تو محرم راز مکن جز خدمت محرمان تو دمساز مکن خواهی که سخن زپرده بیرون نشود خونابه همی خور و دهن باز مکن…
هرگه که تو آوری بیانی از فقر
هرگه که تو آوری بیانی از فقر در حال تو را دهند جانی از فقر تا ترک وجود هر دو عالم نکنی معلوم نگرددت نشانی…
از شمع وصال کمترک یابی نور
از شمع وصال کمترک یابی نور ما کنت مقیداً بتیه و غرُور دریاب فتوح وز رعونت شو دور احضر نفساً و کل کاین مقدور اوحدالدین…
امروز چو ناصر فقیران باشی
امروز چو ناصر فقیران باشی فردا زقبیل دستگیران باشی خاک کف پای جمله درویشان شو تا تاج سر جمله امیران باشی اوحدالدین کرمانی
آنجا که نه کون و نه مکان در گنجد
آنجا که نه کون و نه مکان در گنجد کی زحمت عقل و دل جان در گنجد و آنجا که زاسرار خدا گوید راز نه…
ای دل اگرت زنفس معزول کنند
ای دل اگرت زنفس معزول کنند میلت سوی مقبلان مقبول کنند هرگه که تو قدر قرب حق نشناسی ناچار به باطلیت مشغول کنند اوحدالدین کرمانی
ای دل صفت جمال او نتوان گفت
ای دل صفت جمال او نتوان گفت وز مرتبهٔ کمال او نتوان گفت هر چند مقرّبی ولی از هیبت هرگز سخن وصال او نتوان گفت…
این راه به شش پنج نشاید رفتن
این راه به شش پنج نشاید رفتن با راحت و بی رنج نشاید رفتن صورت در باز تا به معنی برسی آسان به سر گنج…
بر سنگ قناعت ار غباری داری
بر سنگ قناعت ار غباری داری از نیک و بد جهان کناری داری گر با همه کس بهر خلافی که رود در کار شوی دراز…
تا چند شوی تو از پی شمع و شراب
تا چند شوی تو از پی شمع و شراب تا چند دهی بهر بتان دل را تاب من بندهٔ آن دلم که روزان و شبان…
جان بر سر عشق پای فرسود ای دل
جان بر سر عشق پای فرسود ای دل بر ما در هر حادثه بگشود ای دل اکنون که فراق روی بنمود ای دل زنده به…
حاشا که من از خاک درت برخیزم
حاشا که من از خاک درت برخیزم وز لعل لب چون شکرت برخیزم در آرزوی زلف خم اندر خم تو چون موی شدم کی زسرت…
در راه طلب خدمت درویشان کن
در راه طلب خدمت درویشان کن بیگانه مباش یاری خویشان کن با خود مکن آن جنگ که نامردمی است و آن صلح که با خود…
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه درین راه درازم کس نیست در قعر دلم جواهر راز بسی است اما چه کنم محرم…
دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند
دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند جان داده و غم بستده تا خود چه کند از حالت خود نشان نمی دانم داد…
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده مستان شبانه را شراب اندر ده مستیم و خراب در خرابات فنا آوازه به عالم خراب اندر ده…
غمگین غمگین به سوی تو می پویم
غمگین غمگین به سوی تو می پویم مسکین مسکین بر تن خود می مویم پنهان پنهان روز و شبت می جویم آسان آسان به ترک…
گر قسم تو شادی است غمت نفزاید
گر قسم تو شادی است غمت نفزاید ور زانک غم است او چه شادی زاید این لحظه که هست شادمانی حاصل خوش باش ازین پس…
نارفته ره صدق و صفا گامی چند
نارفته ره صدق و صفا گامی چند پوشیده مرقّعی ازین خامی چند بگرفته به تقلید الف لامی چند بدنام کنندهٔ الف لامی چند اوحدالدین کرمانی
هرگه که غمی ملازم دل شودت
هرگه که غمی ملازم دل شودت یا تنگ دلی تمام مایل شودت از حال کسی دگر نباید پرسید تا خوش دلی تمام حاصل شودت اوحدالدین…