غزلیات سلمان ساوجی
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا…
محتسب گوید که بشکن، ساغر و پیمانه را
محتسب گوید که بشکن، ساغر و پیمانه را غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را این قدر…
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند دامن آخر زمان دارد غبار حادثه آستین بر دامن آخر…
کمترین صید سر زلف کمند تو منم
کمترین صید سر زلف کمند تو منم چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟ در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست یوسفم…
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می گر…
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند ولی او نیز بیمارست و میترسم که نتواند صبا شوریده سودای زلف اوست میترسم که گستاخی کند ناگه بران…
زحمت ما میدهی، زاهد تو را با ما چه کار
زحمت ما میدهی، زاهد تو را با ما چه کار عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟ میخورد صوفی غم فردا…
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود افتاده بود دل به خم چین زلف او شب بود و…
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا از هوای دل گل…
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو ناله و فریاد من رفت از زمین تا…
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند چون برد لعل تو از جام تنم جان…
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع رشته عمرم به پایان آمد…
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب عود خشکم؛ آتش جانسوز میباید، مرا تا ز طیب…
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای کان شهسوار ترک، عنان…
پرده از رویش ای صبا بردار!
پرده از رویش ای صبا بردار! وین حجاب از میان ما بردار به تماشای جان، ز باغ رخش دامن زلف مشکسا بردار همرهانیم، در طریق…
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم حلقه شد پشت من از بار و من…
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم اما اگر تو آیی، دانم…
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟ ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای تا نپنداری که…
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع چه کنم من…
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست همه جهان، به غمش خرمند و مسکین…
یار میآید و در دیده چنان میآید
یار میآید و در دیده چنان میآید که پری پیکری از عالم جان میآید سر سودای تو گنجی است نهان در دل من به زیان…
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن حسن دریایی است بیپایان و آبش گوهر است…
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد…
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن طریق عاشقان دانی، درین ره چیست…
مگسوار از سر خوان وصال خود مران ما را
مگسوار از سر خوان وصال خود مران ما را نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را کنار از ما چه میجویی میان بگشاد…
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟ چو…
لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد
لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد دل آزرده ما را به کرم باز آورد خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم که دلم…
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق ز سرنوشت قلم…
عارفا لعل لبش می میدهد هشیار باش
عارفا لعل لبش می میدهد هشیار باش چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او منکر…
سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین
سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین رسته و بسته به دست بت من سنبلتر وز…
ز کویش نسیم صبا بوی برد
ز کویش نسیم صبا بوی برد به بویش دلم پی بدان کوی برد دل از چنبر زلف او چون جهد؟ که باد سحر جان به…
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست ز من برید و به زلفت…
دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد
دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد دل ما برد، ندانم به کجاش اندازد هرکجا مرغ دلی بال گشاید، فی الحال به کمان مهره…
دام زلف تو به هر حلقه، طنابی دارد
دام زلف تو به هر حلقه، طنابی دارد چشم مست تو به هر گوشه، خرابی دارد نرگس مست خوشت، گر چه چو من بیمار است…
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد از هوا داری بجان جویم نسیم…
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟ شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت باز…
جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد
جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد تو جان نازنینی و ز جان نمیگزیرد ما غرق آب و زاهد، دم میزند ز آتش گو دم مزن…
تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد
تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم خانه،…
بیوفا میخواندم، آن بیوفا، پیداست کیست
بیوفا میخواندم، آن بیوفا، پیداست کیست من به مهرش میدهم جان، بیوفا پیداست کیست باز بی مهر و وفا، میخواندم اما به گل مهر نتوان…
به درد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم
به درد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم دوای درد دل کاری است بس مشکل نمیدانم به چشم خویش میبینم که خواهد ریخت خون دل ندانم…
باز میافکند آن زلف کمند افکن او
باز میافکند آن زلف کمند افکن او کار آشفته ما را همه در گردن او مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد کار…
ای میوه رسیده ز بستان کیستی
ای میوه رسیده ز بستان کیستی وی آیت نو آمده در شان کیستی؟ جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع جانت فدا تو شمع…
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی در میکدهها…
از گلستان رویت، در دیده خار دارم
از گلستان رویت، در دیده خار دارم وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم روز الست گشتم، مست از خمار چشمت هر درد سر که…
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست خاک پایش را تصور میکند در چشم خویش…
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی! همه خواهند تو را، تا تو کرا میخواهی؟ همه خوانند…
نه در کوی تو مییابم مجالی
نه در کوی تو مییابم مجالی نه میبینم وصالت هر به سالی مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟ که باد صبح را نبود مجالی…
میکند غارت صبر و دل و دین سودایش
میکند غارت صبر و دل و دین سودایش آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟ گر دل و جان من دلشده بودی بر جای…
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن کام دوجهان از لب جانانه طلب کن آن یار که در صومعه جستی و ندیدی باشد که توان…
مجموع درونی که پریشان تو باشد
مجموع درونی که پریشان تو باشد آزاد اسیری که به زندان تو باشد دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟ زان شیفته کو بی…