رباعیات نسخه دوم مهستی گنجوی
بس جور کز آن غمزه زیبات کشند
بس جور کز آن غمزه زیبات کشند بس درد کز آن قامت رعنات کشند بر نطع وفا ببار شطرنج مراد آخر روزی بخانه مات کشند…
جانا نه هر آنکس که دلی خوش دارد
جانا نه هر آنکس که دلی خوش دارد حال دل بیدلان مشوش دارد زنهار ز آه من بیندیش که آن دودیست که زیر دامن آتش…
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست پندار که هرچه هست در عالم نیست وانگار…
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در رهگذری فتاده دیدم مستش در پاش فتادم و گرفتم دستش امروزش از آن هیچ نمی آید یاد یعنی خبرم نیست، ولیکن هستش مهستی گنجوی
دیدم چو مه و مهر میان کویش
دیدم چو مه و مهر میان کویش گرمابه زده آبچکان از مویش گفتم که یکی بوسه دهم بر رویش زینسو زن من رسید وز آنسو…
شاهان چو بروز بزم ساغر گیرند
شاهان چو بروز بزم ساغر گیرند بر ساز و نوای چنگ چاکر گیرند دست چو منی که پای بند طربست در خام ندوزند که در…
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در حجره دلگیر نگه نتوان داشت آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه بزنجیر نگه نتوان…
من «مهستیم» از همه خوبان شده طاق
من «مهستیم» از همه خوبان شده طاق مشهور بحسن در خراسان و عراق ای «پور خطیب گنجه» از بهر خدا مگذار چنین بسوزم از درد…
هرگز کامم ز خفت و خوابم ندهی
هرگز کامم ز خفت و خوابم ندهی شب با تو سخن کنم جوابم ندهی من تشنه لب و تو خضر وقتم گوئی از بهر خدا…
اندر دل من ای بت عیار بچه
اندر دل من ای بت عیار بچه مرغ غم تو نهاده بسیار بچه این پیچش و شورش دل از زلفت زاد از مار چه زاید…
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی با مرکب باد همعنانی کردی چون سوزن او عمر تو کوتاه است چرا نه غسل به آب زندگانی…
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد دی خاک چمن سنبل تر بار آورد امروز خور آب زندگانی زیراک فردا همی آتش ز غمش خواهی…
جز زهره که را زهره که بوسد دستش
جز زهره که را زهره که بوسد دستش جز یاره که را یاره که گیرد دستش . . . . . .د دستش مهستی گنجوی
حمامی را بگو گرت هست صواب
حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من بسحرگهان بیایم بشتاب از دل کنمش آتش وز دیده پر…
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
در طاس فلک نقش قضا و قدر است مشکل گرهیست، خلق ازین بیخبر است پندار مدار کین گره بگشائی دانستن این گره بقدر بشر است…
رفتی پسرا دوش بمی نوشیدن
رفتی پسرا دوش بمی نوشیدن بودت هوس یار اگر ورزیدن روی تو بکنده اند معلومم شد من روی نو کنده چون توانم دیدن مهستی گنجوی
عشق است که شیر نر زبون آید از او
عشق است که شیر نر زبون آید از او بحریست که طرفه ها برون آید از او گه دوستئی کند که روح افزاید گه دشمنئی…
لعل تو مکیدن آرزو می کردم
لعل تو مکیدن آرزو می کردم می با تو کشیدن آرزو می کردم در مستی و در جنون و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو…