مشنو که مرا از تو صبوری باشد

مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد

ادامه مطلب

هر سرو که در بسیط عالم باشد

هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد از سرو بلند هرگز این چشم مدار بالای دراز را خرد…

ادامه مطلب

آرام دل خویش نجویم چه کنم؟

آرام دل خویش نجویم چه کنم؟ وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟ گویند مرو که خون خود می‌ریزی مادام که در کمند اویم چه…

ادامه مطلب

آن رفته که بود دل بدو مشغولم

آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم بازآمد و آن رونق پارینش نیست خط خویشتن آورد که من مغرولم

ادامه مطلب

ای کاش نکردمی نگاه از دیده

ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل…

ادامه مطلب

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد دور از تو گرش دلیست پر خون باشد آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست اندیش که بی‌تو…

ادامه مطلب

در وهم نیاید که چه شیرین دهنی

در وهم نیاید که چه شیرین دهنی اینست که دور از لب ودندان منی ما را به سرای پادشاهان ره نیست تو خیمه به پهلوی…

ادامه مطلب

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهٔ دشمنست…

ادامه مطلب

گر کام دل از زمانه تصویر کنی

گر کام دل از زمانه تصویر کنی بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا…

ادامه مطلب

مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند

مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند یاری دارند مثل و مانندش نیست در دنیی و آخرت…

ادامه مطلب

هر سروقدی که بگذرد در نظرم

هر سروقدی که بگذرد در نظرم در هیأت او خیره بماند بصرم چون چشم ندارم که جوان گردم باز آخر کم از آنکه در جوانان…

ادامه مطلب

از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم

از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم با این همه دل بر نتوان داشت که دوست چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم

ادامه مطلب

آن یار که عهد دوستاری بشکست

آن یار که عهد دوستاری بشکست می‌رفت و منش گرفته دامان در دست می‌گفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی…

ادامه مطلب

ای دست جفای تو چو زلف تو دراز

ای دست جفای تو چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز ای دست از آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده…

ادامه مطلب

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن…

ادامه مطلب

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد گر بویی ازان باد صبا بردارد بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد در حال ز خاک تیره سر بردارد

ادامه مطلب

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد با دوست به پایان نشنیدیم که برد مقراض به دشمنی سرش برمی‌داشت پروانه به دوستیش در پا می‌مرد

ادامه مطلب

گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری

گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری باشد که بلای عشق گردد سپری چندانکه نگه می‌کنم ای رشک پری بار دومین از اولین خوبتری

ادامه مطلب

من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم

من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم چشمم به دهان توست و گوشم به سخن وز عشق لبت فهم سخن…

ادامه مطلب

هر گه که نظر بر گل رویت فکنم

هر گه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم ور بی‌تو میان ارغوان و سمنم بنشینم و چون…

ادامه مطلب

از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر

از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر دلداری خلق هرچه بیش اولیتر ای دوست به دست دشمنانم مسپار گر می‌کشیم به دست خویش اولیتر

ادامه مطلب

آن ماه که گفتی ملک رحمانست

آن ماه که گفتی ملک رحمانست این بار اگرش نگه کنی شیطانست رویی که چو آتش به زمستان خوش بود امروز چو پوستین به تابستانست

ادامه مطلب

ای کودک لشکری که لشکر شکنی

ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ آن را که تو تازیانه بر سر شکنی به زانکه ببینی…

ادامه مطلب

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحملست و سر پیش انداخت یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی…

ادامه مطلب

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

ادامه مطلب

کس با تو عدو محاربت نتواند

کس با تو عدو محاربت نتواند زیرا که گرفتار کمندت ماند نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر کها ز تو روی…

ادامه مطلب

گر زحمت مردمان این کوی از ماست

گر زحمت مردمان این کوی از ماست یا جرم ترش بودن آن روی از ماست فردا متغیر شود آن روی چو شیر ما نیز برون…

ادامه مطلب

من با تو سکون نگیرم و خو نکنم

من با تو سکون نگیرم و خو نکنم بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم گویند فراموش کنش تا برود الحمد فراموش کنم و او…

ادامه مطلب

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری

ادامه مطلب

امشب که حضور یار جان افروزست

امشب که حضور یار جان افروزست بختم به خلاف دشمنان پیروزست گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا آن شب که تو در…

ادامه مطلب

آنان که پریروی و شکر گفتارند

آنان که پریروی و شکر گفتارند حیفست که روی خوب پنهان دارند فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست تا زشت بپوشند و نکو بگذارند

ادامه مطلب

ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز

ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز

ادامه مطلب

چون می‌کشد آن طیرهٔ خورشید و مهم

چون می‌کشد آن طیرهٔ خورشید و مهم من نیز به ذل و حیف تن در ندهم باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم وانگه بکشد…

ادامه مطلب

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟

ادامه مطلب

کس نیست که غم از دل ما داند برد

کس نیست که غم از دل ما داند برد یا چارهٔ کار عشق بتواند برد گفتم که به شوخی ببرد دست از ما زین دست…

ادامه مطلب

گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد

گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من گفتا برو ابلهی مکن…

ادامه مطلب

من با دگری دست به پیمان ندهم

من با دگری دست به پیمان ندهم دانم که نیوفتد حریف از تو به هم دل بر تو نهم که راحت جان منی ور زانکه…

ادامه مطلب

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟ گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به…

ادامه مطلب

یک روز به اتفاق صحرا من و تو

یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش…

ادامه مطلب

آهو بره را که شیر در پی باشد

آهو بره را که شیر در پی باشد بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ این ملح در آب چند بتواند بود وین برف در آفتاب…

ادامه مطلب

ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی

ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

ادامه مطلب

چون صورت خویشتن در آیینه بدید

چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ می‌گفت چنانکه می‌توانست شنید بس جان به لب آمد که…

ادامه مطلب

روزی نظرش بر من درویش آمد

روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد

ادامه مطلب

کی دانستم که بیخطا برگردی؟

کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

ادامه مطلب

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه…

ادامه مطلب

من چاکر آنم که دلی برباید

من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک…

ادامه مطلب