رباعیات سعدی شیرازی
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد
هر سرو که در بسیط عالم باشد
هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد از سرو بلند هرگز این چشم مدار بالای دراز را خرد…
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟ وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟ گویند مرو که خون خود میریزی مادام که در کمند اویم چه…
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم بازآمد و آن رونق پارینش نیست خط خویشتن آورد که من مغرولم
ای کاش نکردمی نگاه از دیده
ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل…
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد دور از تو گرش دلیست پر خون باشد آن کش نفسی قرار بیروی تو نیست اندیش که بیتو…
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی اینست که دور از لب ودندان منی ما را به سرای پادشاهان ره نیست تو خیمه به پهلوی…
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهٔ دشمنست…
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
گر کام دل از زمانه تصویر کنی بیفایده خود را ز غمان پیر کنی گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا…
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند یا موی خوش و روی نکو میخواهند یاری دارند مثل و مانندش نیست در دنیی و آخرت…
هر سروقدی که بگذرد در نظرم
هر سروقدی که بگذرد در نظرم در هیأت او خیره بماند بصرم چون چشم ندارم که جوان گردم باز آخر کم از آنکه در جوانان…
از جملهٔ بندگان منش بندهترم
از جملهٔ بندگان منش بندهترم وز چشم خداوندیش افکندهترم با این همه دل بر نتوان داشت که دوست چندانکه مرا بیش کشد زندهترم
آن یار که عهد دوستاری بشکست
آن یار که عهد دوستاری بشکست میرفت و منش گرفته دامان در دست میگفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی…
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز وی بیسببی گرفته پای از من باز ای دست از آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده…
چون حال بدم در نظر دوست نکوست
چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن…
دستارچهای کان بت دلبر دارد
دستارچهای کان بت دلبر دارد گر بویی ازان باد صبا بردارد بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد در حال ز خاک تیره سر بردارد
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد با دوست به پایان نشنیدیم که برد مقراض به دشمنی سرش برمیداشت پروانه به دوستیش در پا میمرد
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری باشد که بلای عشق گردد سپری چندانکه نگه میکنم ای رشک پری بار دومین از اولین خوبتری
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم چشمم به دهان توست و گوشم به سخن وز عشق لبت فهم سخن…
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم ور بیتو میان ارغوان و سمنم بنشینم و چون…
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر دلداری خلق هرچه بیش اولیتر ای دوست به دست دشمنانم مسپار گر میکشیم به دست خویش اولیتر
آن ماه که گفتی ملک رحمانست
آن ماه که گفتی ملک رحمانست این بار اگرش نگه کنی شیطانست رویی که چو آتش به زمستان خوش بود امروز چو پوستین به تابستانست
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ آن را که تو تازیانه بر سر شکنی به زانکه ببینی…
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحملست و سر پیش انداخت یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی…
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
کس با تو عدو محاربت نتواند
کس با تو عدو محاربت نتواند زیرا که گرفتار کمندت ماند نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر کها ز تو روی…
گر زحمت مردمان این کوی از ماست
گر زحمت مردمان این کوی از ماست یا جرم ترش بودن آن روی از ماست فردا متغیر شود آن روی چو شیر ما نیز برون…
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم گویند فراموش کنش تا برود الحمد فراموش کنم و او…
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری
امشب که حضور یار جان افروزست
امشب که حضور یار جان افروزست بختم به خلاف دشمنان پیروزست گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا آن شب که تو در…
آنان که پریروی و شکر گفتارند
آنان که پریروی و شکر گفتارند حیفست که روی خوب پنهان دارند فیالجمله نقاب نیز بیفایده نیست تا زشت بپوشند و نکو بگذارند
ای ماه شبافروز شبستانافروز
ای ماه شبافروز شبستانافروز خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز تو خود به کمال خلقت آراستهای پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز
چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم
چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم من نیز به ذل و حیف تن در ندهم باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم وانگه بکشد…
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
کس نیست که غم از دل ما داند برد
کس نیست که غم از دل ما داند برد یا چارهٔ کار عشق بتواند برد گفتم که به شوخی ببرد دست از ما زین دست…
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد گفتم که نمینهی رخی بر رخ من گفتا برو ابلهی مکن…
من با دگری دست به پیمان ندهم
من با دگری دست به پیمان ندهم دانم که نیوفتد حریف از تو به هم دل بر تو نهم که راحت جان منی ور زانکه…
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟ گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به…
یک روز به اتفاق صحرا من و تو
یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش…
آهو بره را که شیر در پی باشد
آهو بره را که شیر در پی باشد بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ این ملح در آب چند بتواند بود وین برف در آفتاب…
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
چون صورت خویشتن در آیینه بدید
چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ میگفت چنانکه میتوانست شنید بس جان به لب آمد که…
روزی نظرش بر من درویش آمد
روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد
کی دانستم که بیخطا برگردی؟
کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بیخط کردی
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه…
من چاکر آنم که دلی برباید
من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک…