مختارنامه – عطار نیشابوری
با عشق تو ملک جاودان میچکنم
با عشق تو ملک جاودان میچکنم زنده به توام زحمت جان میچکنم چون هر دو جهان از سر یک موی تو خاست با یک مویت…
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است وانجا که تویی، پردهٔ اسرار بسی است تا زین همه پردهها که اندر راه است یا در تو…
این درد جگرسوز که در سینه مراست
این درد جگرسوز که در سینه مراست میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست عمریست که میروم به تاریکی در و آگاه نیم که چشمهٔ خضر…
ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو
ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو تر گشته و تازه پیشِ رعنائی تو در هیچ نگارخانهٔ چین هرگز صورت نتوان کرد به زیبائی تو
ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری
ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری گوئی که ز حسنِ خود نداری خبری خلقی به نظارهٔ تو میبینم مست تو از چه نظاره میکنی…
ای عشق توام کار به جان آورده
ای عشق توام کار به جان آورده سودای توام موی کشان آورده وردی که به سالها کسی یاد نداشت عشقِ کمرِ تو با میان آورده
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی تا باز رهم من از چنین تیره شبی چون از خورشید در دل آتش داری گر درگیرد دَمِ…
ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی
ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی زیرا که ز سوختن بسی میکاهی مینالم من ز شادی سوز مدام پس عشق درآموز اگر میخواهی
ای رفته و ما را به هلاک آورده
ای رفته و ما را به هلاک آورده وان سرو بلند در مغاک آورده بر خاک تو ماهتاب میتابد و تو آن روی چو ماه…
ای دل غم جان محنت اندیش ببین
ای دل غم جان محنت اندیش ببین سرگشتگی خواجه و درویش ببین یک ذره چو استغناء او نتوان دید بی قدری و کم کاستی خویش…
ای دل ای دل غم جهان چند خوری
ای دل ای دل غم جهان چند خوری و اندوه به لب آمده جان چند خوری در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند این لقمه…
ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن
ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن تا کی ز سر زلف تو غارت کردن چون من دو هزار عاشق بی سر و بن هر دم…
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
ای پشت بداده رفته هم روز نخست برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست تا ابر بهار خاک پای تو بشست بر خاک تو…
ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار
ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتید فرار این خود چه سرای است که تا روز شمار بی خود…
ای آن که حیا و حلم، قانون تو بود
ای آن که حیا و حلم، قانون تو بود قرآن ز مقام قرب، مقرون تو بود خون تو سزا به صِبْغَةُ الله از انک صبّاغی…
اوّل قدمت دولت انبوه مجوی
اوّل قدمت دولت انبوه مجوی کاهیت نخست بس بود کوه مجوی گر یک سرِ ناخنت پدید آمد کار در کار شو و به ناخن اندوه…
آنها که در این پرده سرایند پدید
آنها که در این پرده سرایند پدید از پرده برون همی نمایند پدید چون پرده براوفتد دران دریا خلق غرقه نه چنان شوند کایند پدید
آنجا که زمین را فلکی بینی تو
آنجا که زمین را فلکی بینی تو بسیار زمان چو اندکی بینی تو هرگاه که این دایره از دور استاد حالی ازل و ابد یکی…
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت! نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت! جز هستی و نیستی نمیدانی تو وان نیست…
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم و امروز…
آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا
آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا روزن گردد جملهٔ ذرات مرا زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق یک وقت شود…
آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را
آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را تا محرم این ستانه بینی خود را گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند کفرست…
امروز منم عهد مصیبت بسته
امروز منم عهد مصیبت بسته برخاسته دل میان خون بنشسته چون شمع تنی سوخته جانی خسته امید گسسته اشک در پیوسته
افسوس که روزگارم از دست بشد
افسوس که روزگارم از دست بشد جان و دل بیقرارم از دست بشد گفتم که به حیله کار خود دریابم چون دریابم که کارم ازدست…
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم چون تو بشدی من به که نازم چکنم ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم من بی…
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود مشغول حضور جاودان خواهد بود گر بی تو دمی برآید از دل امروز فردا غم آن…
از درد منت اگر خبر خواهد بود
از درد منت اگر خبر خواهد بود درمان ز توام درد دگر خواهد بود درمان چکنم درد ترا چون هر روز دردی که ز تست…
از بس که غم دنیی مردار خوری
از بس که غم دنیی مردار خوری نه کار کنی ونه غم کار خوری سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست بر باد مده که غصّه…
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی عمری است که بی تو جان من میسوزد آخر بر من دلت…
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم احول نیم و چو احولان غرّه نیم گویی به زبان حال یک یک ذرّه فریاد همی کند…
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم دل خستگیم نگر که بس خسته دلم مردانگیم ده که بسی زن…
وقت است که در بر آشنائی بزنیم
وقت است که در بر آشنائی بزنیم تا بر گل و سبزه تکیه جایی بزنیم زان پیش که دست و پا فرو بنده مرگ آخر…
هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید
هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید هم فهم ترا گرد جهان میجوید ای راحت جان ودل! عجب ماندهام تو در دل ودل ترا به…
هم بر جانم این همه غم میدانی
هم بر جانم این همه غم میدانی هم کشته تنم به صد ستم میدانی هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا بیچاره و بی کسم…
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است هیچ است ز هرچه حاصلم پیوسته است میباز برد مرا ز یک یک پیوند این درد که در جان…
هر شب که نیاوری شبیخون غمت
هر شب که نیاوری شبیخون غمت بنشینم و خوش همی خورم خون غمت تو شادبزی که در هوای غم تو کاری دگرم نماند بیرون غمت
هر روز برآنم که کنم شب توبه
هر روز برآنم که کنم شب توبه وز جام پیاپی لبالب توبه و اکنون که شکفت برگ گل برگم نیست در موسم گل ز توبه…
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز در راه تو هر که نیم جانی بدهد از لطف…
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو تو جان منی چگونه گیرم کم تو زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من من خام طمع…
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت ما را ازل و ابد یکیست ای درویش! ما خود…
نی کس خبری میدهد از پیشانم
نی کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم چون زیستنی به جهل مینتوانم روزی صد بار میبسوزد جانم
نه در صفِ صادقان قراری دارم
نه در صفِ صادقان قراری دارم نه در رهِ عاشقان شماری دارم آن در که بجز تو کس نداند بگشود بگشای که سخت بسته کاری…
ناگاه چو رخ به راه میآوردی
ناگاه چو رخ به راه میآوردی بهرچه خط سیاه میآوردی دردا که به گِردِ خطّ تو خاک گرفت خطّی که به گرد ماه میآوردی
میآیم و با دلی سیه میآیم
میآیم و با دلی سیه میآیم سرگشته و افتاده ز ره میآیم ای پاک! ز آلودگیم پاکی ده! کالوده به انواع گنه میآیم
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
من بی سر و سامان تو خواهم آمد در کیش تو قربان تو خواهم آمد هر چند که با میان خوشم میآید با لعلِ بدخشان…
مردی چه بود رند و مقامر بودن
مردی چه بود رند و مقامر بودن آزاد ز اول و ز آخر بودن یکرنگ به باطن و به ظاهر بودن نظّارگی و خموش و…
مائیم به امر، پای ناآورده
مائیم به امر، پای ناآورده یک عذر گره گشای ناآورده هر روز هزار عهد محکم بسته وآنگاه یکی بجای ناآورده
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است در پردهٔ پر عجایب دل کاری است…
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه قصد دل ممتحنم میداری گه عزم به خون ریختنم میداری چون میدانی که بی تو بیخویشتنم از بهر چه بیخویشتنم میداری
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم گاه از بد و نیک بیخبر میآییم با عشق تو دست در کمر میآییم بر پنداری زیر و…