مختارنامه – عطار نیشابوری
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
ماهی که دلم زو به بلا افتادست در رنجوری به صد عنا افتادست بر بستر ناتوانی افتاد دلم این بارکشی بین که مرا افتادست
ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم
ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم سر را، بَدَلِ خرقه، درانداختهایم هر چیز که سدِّ راه ما خواهد بود گر خود همه جان است برانداختهایم
گه عشق تو در میان جان دارم من
گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من آن چیز که از عشق تو آن دارم…
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم سودای توام ازتو زیان بس بودم چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم اندیشهٔ تو قبلهٔ…
گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت
گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت جان در خطر عذاب باید انداخت چون در آتش گلاب میباید شد ناکامْ سپر بر آب باید انداخت
گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست
گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست کاو روز دویی درین جهان مهمانست پیکان در خون عجب نباشد دیدن در غنچه نگر که خونِ در…
گفتم شمعا! چون همه شب در کاری
گفتم شمعا! چون همه شب در کاری از گرمی کار و بار برگی داری گفتا که درین سوختن و دشواری اشکم بارست و آتشم سرباری
گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی
گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی بگزیدمت ازدو کون در محبوبی آواز آمد کای همه در معیوبی بیهوده چرا آب به هاون کوبی
گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است
گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است وان کرده در انگشت یکی لشکری است گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز میدان تو که…
گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند
گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند دُرج دل تو خزینهٔ راز کند ور پر ندهی ز نور معنی او را چون بشکند این قفس،…
گر قلب نبرد بایدت اینک دل
گر قلب نبرد بایدت اینک دل ور عاشق فرد بایدت اینک دل گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو، من میریزم،…
گر خورشیدی چرخ برینت نرسد
گر خورشیدی چرخ برینت نرسد ور جمشیدی روی زمینت نرسد گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس تا چند کنی ناز که اینت نرسد
گر پرده ز روی کار بر میداری!
گر پرده ز روی کار بر میداری! اندر پس پرده لعبت بیکاری یا هر چه که هست در جهان آینه است! با آینهٔ جمله تویی…
گاهی سخنم به صد جنون بنویسند
گاهی سخنم به صد جنون بنویسند گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند گر از فضلایند به زر نقش کنند ور عاشق زارند به خون بنویسند
گاه از غم تو مست و خرابم بینی
گاه از غم تو مست و خرابم بینی گه چون شمعی در تب و تابم بینی دوشم دیدی به خواب جان رفته ز دست امروز…
کو دل که بلای روزگارِ تو کشد
کو دل که بلای روزگارِ تو کشد کو جان که عقوبتِ شمارِ تو کشد من ننگِ زنان مستحاضه شدهام کو گردنِ امردان که بارِ تو…
کارم که چو زلف تو مشوش دارم
کارم که چو زلف تو مشوش دارم از دست بشد چگونه دل خوش دارم گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب زیرا که چو…
غم کشته و رنج دیده خواهم مردن
غم کشته و رنج دیده خواهم مردن ناگفته و ناشنیده خواهم مردن صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت چون کبک زبان بریده خواهم…
عمرم دایم ز روز و شب بیرون است
عمرم دایم ز روز و شب بیرون است مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است دانی تو که چیست در درونِ جانم چیزی عجب، از…
عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست
عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست بر هشت بهشت، تا…
صاحب نظری که هیچ افکنده نبود
صاحب نظری که هیچ افکنده نبود تا از نظر شفاعتش زنده نبود سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست آن بنده که خواجهتر از او،…
شمعم که چنین زار و نزار آمدهام
شمعم که چنین زار و نزار آمدهام در سوختن و گریهٔ زار آمدهام از اشک نمیرد آتشِ من همه شب چون شمع ز آتش اشکبار…
شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد
شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد نه سوختن دمادمم میبرسد شب میسوزم که صبح را دریابم چون میبدمد صبح دمم میبرسد
شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم
شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم شب میسوزم که انجمن افروزم گفتم هوس سوز در افتد به سرم اکنون باری ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت
شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت وز آتش سر بر سر پا باید سوخت من آمده در میان جمعی چو بهشت درآتش دوزخم…
شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است
شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است وز آتشِ من هزار دل دیوانه است من همچو درختِ موسی آتش دارم موسی سراسیمهٔ من پروانه است
شمع آمد و گفت این کرا تاب بود
شمع آمد و گفت این کرا تاب بود کز آتش تیز بی خور وخواب بود آبم کند آتش که به من بسته دلست آتش دیدی…
شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش
شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از…
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی در بیقدری چون مگسی باشی تو خود را،چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی آخر تو که…
سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی
سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی گرد در تو گشته به سرگردانی تو خورشیدی ولی میان جانی خورشید که دیدهست بدین پنهانی
زین پیش دم از سر جنون میزدهام
زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون،…
زانگه که بقا روی نمودست مرا
زانگه که بقا روی نمودست مرا هر لحظه تحیری فزودست مرا از بود و نبود من چه سودست مرا چون میبندانم که چه بودست مرا
زان پسته که شیرینی جان میخیزد
زان پسته که شیرینی جان میخیزد شوری است که از شکرستان میخیزد چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است این شور ز پستهٔ تو…
رفتی و مرا خار شکستی در دل
رفتی و مرا خار شکستی در دل در دیدهنیی اگرچه هستی در دل بر خاک تو برخاست دل پرخونم کز دیده برفتی و نشستی در…
دیرست که دور آسمان میگردد
دیرست که دور آسمان میگردد میترسد و زان ترس بجان میگردد چون دید که قبله گاه دنیا چونست صد قرن گذشت و همچنان میگردد
دود است همه جهان، جهان دود انگار
دود است همه جهان، جهان دود انگار وین دیر نمای را فنا زود انگار چون نابودست اصل هر بود که هست هر بود که بود…
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز هرکس سخن دهان او میگوید لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد
دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد با هر شکن زلف تو صد راز آورد روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت سودای تواش موی کشان باز…
دل در ره او تصرّف خویش ندید
دل در ره او تصرّف خویش ندید یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید آنجا چو فروماندگی لایق بود چیزی ز فروماندگی بیش…
دل او کاکح دیدار نداشت
دل او کاکح دیدار نداشت بیدیده بماند ونور اسرار نداشت تا آخر کار هرچه او میدانست تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت
درداکه قرار از دل سرمستم رفت
درداکه قرار از دل سرمستم رفت خون شد دلم و امید پیوستم رفت بر بوی وصال او نشستم عمری او دست نداد و جمله از…
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند وین جان نفس گسسته دل خسته بماند از بس که فرو خورد زمین خون جگر بنگر که زمین چون…
در هر چیزی ترا جمالی دگرست
در هر چیزی ترا جمالی دگرست در هر ورق حسن تو حالی دگرست هرناقص را ازتو کمالی دگرست هر عاشق را ز تو وصالی دگرست
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد پیکانش نگر که همچو خون میجوشد بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت خون از سرِ پیکانش برون میجوشد
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد در…
در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد
در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست دستار به میخانه گرو خواهم…
در عالم خوف روزگاری دارم
در عالم خوف روزگاری دارم زیرا که امید چون تو یاری دارم چون من هر دم فرو ترم تو برتر تادر تو رسم درازکاری دارم
در ذات تو سالها سخن راندهایم
در ذات تو سالها سخن راندهایم بسیار کتاب دیده و خواندهایم هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم
در بادیهای که پا ز سر باید کرد
در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر…