ماهی که دلم زو به بلا افتادست

ماهی که دلم زو به بلا افتادست در رنجوری به صد عنا افتادست بر بستر ناتوانی افتاد دلم این بارکشی بین که مرا افتادست

ادامه مطلب

ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم

ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم سر را، بَدَلِ خرقه، درانداختهایم هر چیز که سدِّ راه ما خواهد بود گر خود همه جان است برانداختهایم

ادامه مطلب

گه عشق تو در میان جان دارم من

گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من آن چیز که از عشق تو آن دارم…

ادامه مطلب

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم سودای توام ازتو زیان بس بودم چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم اندیشهٔ تو قبلهٔ…

ادامه مطلب

گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت

گل گفت ز رخ نقاب باید انداخت جان در خطر عذاب باید انداخت چون در آتش گلاب میباید شد ناکامْ سپر بر آب باید انداخت

ادامه مطلب

گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست

گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست کاو روز دویی درین جهان مهمانست پیکان در خون عجب نباشد دیدن در غنچه نگر که خونِ در…

ادامه مطلب

گفتم ‌شمعا! چون همه شب در کاری

گفتم ‌شمعا! چون همه شب در کاری از گرمی کار و بار برگی داری گفتا که درین سوختن و دشواری اشکم بارست و آتشم سرباری

ادامه مطلب

گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی

گفتم چو تو بردی سبق اندر خوبی بگزیدمت ازدو کون در محبوبی آواز آمد کای همه در معیوبی بیهوده چرا آب به هاون کوبی

ادامه مطلب

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است وان کرده در انگشت یکی لشکری است گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز میدان تو که…

ادامه مطلب

گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند

گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند دُرج دل تو خزینهٔ راز کند ور پر ندهی ز نور معنی او را چون بشکند این قفس،…

ادامه مطلب

گر قلب نبرد بایدت اینک دل

گر قلب نبرد بایدت اینک دل ور عاشق فرد بایدت اینک دل گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل

ادامه مطلب

گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی

گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو، من میریزم،…

ادامه مطلب

گر خورشیدی چرخ برینت نرسد

گر خورشیدی چرخ برینت نرسد ور جمشیدی روی زمینت نرسد گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس تا چند کنی ناز که اینت نرسد

ادامه مطلب

گر پرده ز روی کار بر میداری!

گر پرده ز روی کار بر میداری! اندر پس پرده لعبت بیکاری یا هر چه که هست در جهان آینه است! با آینهٔ جمله تویی…

ادامه مطلب

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند گر از فضلایند به زر نقش کنند ور عاشق زارند به خون بنویسند

ادامه مطلب

گاه از غم تو مست و خرابم بینی

گاه از غم تو مست و خرابم بینی گه چون شمعی در تب و تابم بینی دوشم دیدی به خواب جان رفته ز دست امروز…

ادامه مطلب

کو دل که بلای روزگارِ تو کشد

کو دل که بلای روزگارِ تو کشد کو جان که عقوبتِ شمارِ تو کشد من ننگِ زنان مستحاضه شدهام کو گردنِ امردان که بارِ تو…

ادامه مطلب

کارم که چو زلف تو مشوش دارم

کارم که چو زلف تو مشوش دارم از دست بشد چگونه دل خوش دارم گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب زیرا که چو…

ادامه مطلب

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن ناگفته و ناشنیده خواهم مردن صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت چون کبک زبان بریده خواهم…

ادامه مطلب

عمرم دایم ز روز و شب بیرون است

عمرم دایم ز روز و شب بیرون است مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است دانی تو که چیست در درونِ جانم چیزی عجب، از…

ادامه مطلب

عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست

عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست بر هشت بهشت، تا…

ادامه مطلب

صاحب نظری که هیچ افکنده نبود

صاحب نظری که هیچ افکنده نبود تا از نظر شفاعتش زنده نبود سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست آن بنده که خواجهتر از او،…

ادامه مطلب

شمعم که چنین زار و نزار آمدهام

شمعم که چنین زار و نزار آمدهام در سوختن و گریهٔ زار آمدهام از اشک نمیرد آتشِ من همه شب چون شمع ز آتش اشکبار…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد

شمع آمد و گفت نی غمم میبرسد نه سوختن دمادمم میبرسد شب میسوزم که صبح را دریابم چون میبدمد صبح دمم میبرسد

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم

شمع آمد و گفت کشتهٔ هر روزم شب میسوزم که انجمن افروزم گفتم هوس سوز در افتد به سرم اکنون باری ز سر درآمد سوزم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت

شمع آمد و گفت در بلا باید سوخت وز آتش سر بر سر پا باید سوخت من آمده در میان جمعی چو بهشت درآتش دوزخم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است

شمع آمد و گفت جانم آتشخانه است وز آتشِ من هزار دل دیوانه است من همچو درختِ موسی آتش دارم موسی سراسیمهٔ من پروانه است

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت این کرا تاب بود

شمع آمد و گفت این کرا تاب بود کز آتش تیز بی خور وخواب بود آبم کند آتش که به من بسته دلست آتش دیدی…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش

شمع آمد و گفت از تنِ سرکشِ خویش سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش هرچند که در مشمّعم پیچیده هم غرقه شوم در آب از…

ادامه مطلب

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی در بیقدری چون مگسی باشی تو خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی آخر تو که…

ادامه مطلب

سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی

سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی گرد در تو گشته به سرگردانی تو خورشیدی ولی میان جانی خورشید که دیدهست بدین پنهانی

ادامه مطلب

زین پیش دم از سر جنون میزدهام

زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون،…

ادامه مطلب

زانگه که بقا روی نمودست مرا

زانگه که بقا روی نمودست مرا هر لحظه تحیری فزودست مرا از بود و نبود من چه سودست مرا چون میبندانم که چه بودست مرا

ادامه مطلب

زان پسته که شیرینی جان میخیزد

زان پسته که شیرینی جان میخیزد شوری است که از شکرستان میخیزد چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است این شور ز پستهٔ تو…

ادامه مطلب

رفتی و مرا خار شکستی در دل

رفتی و مرا خار شکستی در دل در دیدهنیی اگرچه هستی در دل بر خاک تو برخاست دل پرخونم کز دیده برفتی و نشستی در…

ادامه مطلب

دیرست که دور آسمان میگردد

دیرست که دور آسمان میگردد میترسد و زان ترس بجان میگردد چون دید که قبله گاه دنیا چونست صد قرن گذشت و همچنان میگردد

ادامه مطلب

دود است همه جهان، جهان دود انگار

دود است همه جهان، جهان دود انگار وین دیر نمای را فنا زود انگار چون نابودست اصل هر بود که هست هر بود که بود…

ادامه مطلب

دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز

دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز هرکس سخن دهان او میگوید لیکن سخنی درو نگنجد هرگز

ادامه مطلب

دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد

دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد با هر شکن زلف تو صد راز آورد روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت سودای تواش موی کشان باز…

ادامه مطلب

دل در ره او تصرّف خویش ندید

دل در ره او تصرّف خویش ندید یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید آنجا چو فروماندگی لایق بود چیزی ز فروماندگی بیش…

ادامه مطلب

دل او کاکح دیدار نداشت

دل او کاکح دیدار نداشت بیدیده بماند ونور اسرار نداشت تا آخر کار هرچه او میدانست تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت

ادامه مطلب

درداکه قرار از دل سرمستم رفت

درداکه قرار از دل سرمستم رفت خون شد دلم و امید پیوستم رفت بر بوی وصال او نشستم عمری او دست نداد و جمله از…

ادامه مطلب

دردا که جفای چرخ پیوسته بماند

دردا که جفای چرخ پیوسته بماند وین جان نفس گسسته دل خسته بماند از بس که فرو خورد زمین خون جگر بنگر که زمین چون…

ادامه مطلب

در هر چیزی ترا جمالی دگرست

در هر چیزی ترا جمالی دگرست در هر ورق حسن تو حالی دگرست هرناقص را ازتو کمالی دگرست هر عاشق را ز تو وصالی دگرست

ادامه مطلب

در غنچه نگاه کن که چون میجوشد

در غنچه نگاه کن که چون میجوشد پیکانش نگر که همچو خون میجوشد بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت خون از سرِ پیکانش برون میجوشد

ادامه مطلب

در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست

در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد در…

ادامه مطلب

در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد

در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست دستار به میخانه گرو خواهم…

ادامه مطلب

در عالم خوف روزگاری دارم

در عالم خوف روزگاری دارم زیرا که امید چون تو یاری دارم چون من هر دم فرو ترم تو برتر تادر تو رسم درازکاری دارم

ادامه مطلب

در ذات تو سالها سخن راندهایم

در ذات تو سالها سخن راندهایم بسیار کتاب دیده و خواندهایم هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم

ادامه مطلب

در بادیهای که پا ز سر باید کرد

در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر…

ادامه مطلب