هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد

هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد نه کارِ کسی به کام او خواهد شد ای ساقی گر تو میدهی ور ندهی میدان که سرِ…

ادامه مطلب

هر لحظه در آتشِ غمم اندازی

هر لحظه در آتشِ غمم اندازی ور ناله کنم در عدمم اندازی چون شمع اگر زار بگریم بر خویش در حال سر اندر قدمم اندازی

ادامه مطلب

هر روز مرا با تو حسابی دگرست

هر روز مرا با تو حسابی دگرست هر لحظه ترا تازه عتابی دگرست بی یاد تو از خلق دل پُر خونم هر دم که برآورد…

ادامه مطلب

هر دیده که اسرار جهان مطلق دید

هر دیده که اسرار جهان مطلق دید جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید چه جُزْو و چه کُل چون همه باید…

ادامه مطلب

هر دل که به نفس ره به آگاهی برد

هر دل که به نفس ره به آگاهی برد به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی گر در…

ادامه مطلب

هر چند که پشت و روی دارم کاری

هر چند که پشت و روی دارم کاری از دیدهٔ خویش تازه رویم باری رویم که ز آب دیده دارد ادرار هر لحظه مراتازه کند…

ادامه مطلب

هر جان که بجان نیست گرفتار او را

هر جان که بجان نیست گرفتار او را با آن دل خفته کی بود کار او را در هر جایی که جای گیرد آن بحر…

ادامه مطلب

نه فخر ز سرفرازیم میآید

نه فخر ز سرفرازیم میآید نه عار ز حیله سازیم میآید چندان که به سِرِّ کار در مینگرم مانند خیال بازیم میآید

ادامه مطلب

نقدی که مراست قیمتش هست بسی

نقدی که مراست قیمتش هست بسی آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم هرگز نرسد به نقد من…

ادامه مطلب

میگریم ازان مهوشم و میگریم

میگریم ازان مهوشم و میگریم شکّر چو لبش میچشم و میگریم خاکی که بدو رسید روزی قدمش در دیدهٔ خود میکشم و میگریم

ادامه مطلب

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

مهتاب به نور دامن شب بشکافت میخور که دمی خوشتر ازین نتوان یافت خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی خوش بر سر خاک یک…

ادامه مطلب

مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود

مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود بس پرده نشین که زود گمراه شود ور چاهِ زنخدانت ببیند بیژن دانم که بدان رسن فراچاه شود

ادامه مطلب

ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!

ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال! مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال! میپنداری ما به تو اندر نگریم خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!

ادامه مطلب

ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم

ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم چون دایره دل بی سر و پای تو کنیم گر تو نکنی برای ما کاری راست ما هرچه…

ادامه مطلب

لعلت که بلای دل و دین آید هم

لعلت که بلای دل و دین آید هم گه چون گل و گه چو انگبین آید هم گر خوبی ماهِ آسمان بسیارست پیشِ رخِ تو…

ادامه مطلب

گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم

گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم گه زآتش صد گونه بلا میسوزیم آن اولیتر که تا بود جان در تن تو مینازی مدام…

ادامه مطلب

گل گفت که تا روی گشادند مرا

گل گفت که تا روی گشادند مرا هم بر سر پای سر بدادند مرا هر چند لطیفِ عالمم میخوانند بنگر تو که چه خار نهادند…

ادامه مطلب

گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت

گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت

ادامه مطلب

گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست

گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست» خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو…

ادامه مطلب

گفتم ‌جانا! عهد و قرارت این است

گفتم ‌جانا! عهد و قرارت این است مینشمریم هیچ، شمارت این است گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز چون روز درآید همه کارت…

ادامه مطلب

گفتم «ز میان جان شوم خاک درش

گفتم «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش» او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ…

ادامه مطلب

گر هست درین راه سر بهبودت

گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد…

ادامه مطلب

گر مرد رهی میان خون باید رفت

گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت…

ادامه مطلب

گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد

گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و…

ادامه مطلب

گر دل بر امید رهنمون بنشیند

گر دل بر امید رهنمون بنشیند ور در غم خود میان خون بنشیند در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است تا آخر کار مهره چون…

ادامه مطلب

گر تو همه داری همه در آتش باش

گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری…

ادامه مطلب

گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا

گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا بندیش که هیچ جای آن هست ترا عاجز بنشین و پای در دامن کش در دامن او کجا…

ادامه مطلب

گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم

گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق تادر طلبش قیمت او بشناسیم

ادامه مطلب

کی نیک افتد ترا که بد میباشی

کی نیک افتد ترا که بد میباشی جان میدهی و خصم خرد میباشی کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت تا بر سر روزگار خود میباشی

ادامه مطلب

که گفت ترا که راه اندوهش گیر

که گفت ترا که راه اندوهش گیر یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر آنجا که درو هزار عالم هیچ است یک ذره کجا رسد تو صد…

ادامه مطلب

قومی که زمین به یک زمان بگرفتند

قومی که زمین به یک زمان بگرفتند دل سوختگان را رگ جان بگرفتند مردان جهان به گوشهای زان رفتند کامروز مخنثان جهان بگرفتند

ادامه مطلب

عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم

عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم شد روز جوانی و درآمد شب مرگ وز بیم شب نخست…

ادامه مطلب

عطار به درد از جهان بیرون شد

عطار به درد از جهان بیرون شد در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد زان پس که چنان بود چنین اکنون شد گویای…

ادامه مطلب

عالم چو زکاف و نون توان آوردن

عالم چو زکاف و نون توان آوردن پس شخص ز خاک و خون توان آوردن این نقش که هست چون برون آوردند صد نقش دگر…

ادامه مطلب

صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست

صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست هر سیم که داری به زیان آر که…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت جاودان افتادن

شمع آمد وگفت جاودان افتادن به زانکه چو من به هر میان افتادن از شهد چو موم نقره دور افتادم بر نقره ازین بِهْ نتوان…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز

شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز مومی که بود نقره چو قلبش بگداز گر قلب شود موم همان نقره بود خود موم سر…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت

شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت دورم همه در سوز مشوش بگذشت گر آب ز سر در گذرد سهل بود این است بلا…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت دائماً در سفرم

شمع آمد و گفت دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام

شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام کز کشتن و سوختن به جان آمدهام آتش به زبان از آن برآرم هر شب کز آتشِ تیزتر…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت

شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم…

ادامه مطلب

شمع آمد زار زار و میگفت به راز

شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده…

ادامه مطلب

سی سال به صد هزار تک بدویدیم

سی سال به صد هزار تک بدویدیم تا از ره تو به درگهت برسیدیم سی سال دگر گرد درت گردیدیم چوبک زنِ بام و عسسِ…

ادامه مطلب

سر با تو ببازم، کلِه من اینست

سر با تو ببازم، کلِه من اینست پیش تو بمیرم، شرهِ من اینست گر ملک دو عالمم مسلم گردد جز خون نخورم زانکه رهِ من…

ادامه مطلب

زهرم آید شکرستان بی لبِ تو

زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…

ادامه مطلب

زان گشت دلم خراب از هر ذرّه

زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه

ادامه مطلب

روی تو که عقل ازو خجل میآید

روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…

ادامه مطلب

رفتم خط عشق وبندگی نادیده

رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده

ادامه مطلب

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…

ادامه مطلب

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست

ادامه مطلب