مختارنامه – عطار نیشابوری
هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد
هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد نه کارِ کسی به کام او خواهد شد ای ساقی گر تو میدهی ور ندهی میدان که سرِ…
هر لحظه در آتشِ غمم اندازی
هر لحظه در آتشِ غمم اندازی ور ناله کنم در عدمم اندازی چون شمع اگر زار بگریم بر خویش در حال سر اندر قدمم اندازی
هر روز مرا با تو حسابی دگرست
هر روز مرا با تو حسابی دگرست هر لحظه ترا تازه عتابی دگرست بی یاد تو از خلق دل پُر خونم هر دم که برآورد…
هر دیده که اسرار جهان مطلق دید
هر دیده که اسرار جهان مطلق دید جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید چه جُزْو و چه کُل چون همه باید…
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی گر در…
هر چند که پشت و روی دارم کاری
هر چند که پشت و روی دارم کاری از دیدهٔ خویش تازه رویم باری رویم که ز آب دیده دارد ادرار هر لحظه مراتازه کند…
هر جان که بجان نیست گرفتار او را
هر جان که بجان نیست گرفتار او را با آن دل خفته کی بود کار او را در هر جایی که جای گیرد آن بحر…
نه فخر ز سرفرازیم میآید
نه فخر ز سرفرازیم میآید نه عار ز حیله سازیم میآید چندان که به سِرِّ کار در مینگرم مانند خیال بازیم میآید
نقدی که مراست قیمتش هست بسی
نقدی که مراست قیمتش هست بسی آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم هرگز نرسد به نقد من…
میگریم ازان مهوشم و میگریم
میگریم ازان مهوشم و میگریم شکّر چو لبش میچشم و میگریم خاکی که بدو رسید روزی قدمش در دیدهٔ خود میکشم و میگریم
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
مهتاب به نور دامن شب بشکافت میخور که دمی خوشتر ازین نتوان یافت خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی خوش بر سر خاک یک…
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود بس پرده نشین که زود گمراه شود ور چاهِ زنخدانت ببیند بیژن دانم که بدان رسن فراچاه شود
ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!
ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال! مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال! میپنداری ما به تو اندر نگریم خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!
ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم
ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم چون دایره دل بی سر و پای تو کنیم گر تو نکنی برای ما کاری راست ما هرچه…
لعلت که بلای دل و دین آید هم
لعلت که بلای دل و دین آید هم گه چون گل و گه چو انگبین آید هم گر خوبی ماهِ آسمان بسیارست پیشِ رخِ تو…
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم گه زآتش صد گونه بلا میسوزیم آن اولیتر که تا بود جان در تن تو مینازی مدام…
گل گفت که تا روی گشادند مرا
گل گفت که تا روی گشادند مرا هم بر سر پای سر بدادند مرا هر چند لطیفِ عالمم میخوانند بنگر تو که چه خار نهادند…
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست» خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو…
گفتم جانا! عهد و قرارت این است
گفتم جانا! عهد و قرارت این است مینشمریم هیچ، شمارت این است گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز چون روز درآید همه کارت…
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش» او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ…
گر هست درین راه سر بهبودت
گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد…
گر مرد رهی میان خون باید رفت
گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت…
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و…
گر دل بر امید رهنمون بنشیند
گر دل بر امید رهنمون بنشیند ور در غم خود میان خون بنشیند در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است تا آخر کار مهره چون…
گر تو همه داری همه در آتش باش
گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری…
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا بندیش که هیچ جای آن هست ترا عاجز بنشین و پای در دامن کش در دامن او کجا…
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق تادر طلبش قیمت او بشناسیم
کی نیک افتد ترا که بد میباشی
کی نیک افتد ترا که بد میباشی جان میدهی و خصم خرد میباشی کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت تا بر سر روزگار خود میباشی
که گفت ترا که راه اندوهش گیر
که گفت ترا که راه اندوهش گیر یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر آنجا که درو هزار عالم هیچ است یک ذره کجا رسد تو صد…
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند دل سوختگان را رگ جان بگرفتند مردان جهان به گوشهای زان رفتند کامروز مخنثان جهان بگرفتند
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم شد روز جوانی و درآمد شب مرگ وز بیم شب نخست…
عطار به درد از جهان بیرون شد
عطار به درد از جهان بیرون شد در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد زان پس که چنان بود چنین اکنون شد گویای…
عالم چو زکاف و نون توان آوردن
عالم چو زکاف و نون توان آوردن پس شخص ز خاک و خون توان آوردن این نقش که هست چون برون آوردند صد نقش دگر…
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست هر سیم که داری به زیان آر که…
شمع آمد وگفت جاودان افتادن
شمع آمد وگفت جاودان افتادن به زانکه چو من به هر میان افتادن از شهد چو موم نقره دور افتادم بر نقره ازین بِهْ نتوان…
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز مومی که بود نقره چو قلبش بگداز گر قلب شود موم همان نقره بود خود موم سر…
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت دورم همه در سوز مشوش بگذشت گر آب ز سر در گذرد سهل بود این است بلا…
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه…
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام کز کشتن و سوختن به جان آمدهام آتش به زبان از آن برآرم هر شب کز آتشِ تیزتر…
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم…
شمع آمد زار زار و میگفت به راز
شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده…
سی سال به صد هزار تک بدویدیم
سی سال به صد هزار تک بدویدیم تا از ره تو به درگهت برسیدیم سی سال دگر گرد درت گردیدیم چوبک زنِ بام و عسسِ…
سر با تو ببازم، کلِه من اینست
سر با تو ببازم، کلِه من اینست پیش تو بمیرم، شرهِ من اینست گر ملک دو عالمم مسلم گردد جز خون نخورم زانکه رهِ من…
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه
روی تو که عقل ازو خجل میآید
روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست