فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
از دفتر عشق حرف می خوان و مگو
از دفتر عشق حرف می خوان و مگو مرکب زپی قافله می ران و مگو خواهی که دل و دین به سلامت ماند می بین…
آزادی مرد هر چه خواهی ارزد
آزادی مرد هر چه خواهی ارزد و این حال زماه تا به ماهی ارزد افسوس که از دست بدادی به هوس آن درویشی که پادشاهی…
آن نقطه که در فقر نهان آوردند
آن نقطه که در فقر نهان آوردند از بهر بسی زنده دلان آوردند دیوان صفا که پنج نوبت می زد افسوس که قومی به زیان…
آنی که فلک با تو درآید به طرب
آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمئی شیفته گردد چه عجب جز بندگی تو من نخواهم کردن خواهی بطلب مرا و خواهی…
ای دل چو شمار کارها خواهد بود
ای دل چو شمار کارها خواهد بود از خود به بطالتی چرایی خشنود زان پیش که سرمایه زیان بیند و سود سودی بطلب وگرنه چون…
ای گل چو زغنچه نوبهارت کردند
ای گل چو زغنچه نوبهارت کردند پاکیزه تر از آب زلالت کردند در حال کشیدی تو سر از رعنایی تا از سر دست پایمالت کردند…
با دل گفتم هزار افسانه به عقل
با دل گفتم هزار افسانه به عقل تا بوک نگاه دارد او خانه به عقل شد خانهٔ نام و ننگ ویران و هنوز می ننشیند…
بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت
بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت از من دل من گرفت [و از دل] من نیز از…
تا قسم من سوخته خود حرمان است
تا قسم من سوخته خود حرمان است یا خود غم عشق درد بی درمان است القصّه به هر کسی که در می نگرم همچون من…
چون بی خبران مگرد هر دم به دری
چون بی خبران مگرد هر دم به دری پادار و زسر مرو به هر درد سری تلخی و خوشی جمله عالم خوابی است بیدار شوی…
دانی چه بود جان و جهانِ درویش
دانی چه بود جان و جهانِ درویش دانی چه بود امن و امانِ درویش آن ملک که بی امان و بی خصم بود دانی که…
در کوی قناعت ار سپنجی داری
در کوی قناعت ار سپنجی داری در هر قدم آراسته گنجی داری وز هر چه نه بر مراد تو خواهد بود رنجیده شوی دراز رنجی…
درویشان را بر همه عالم پیشی است
درویشان را بر همه عالم پیشی است درویشان را کمینه سودی بیشی است این محتشمی که عاقلان می طلبند چون در ره درویش بود درویشی…
زنهار پی طبع هوس پَیمایت
زنهار پی طبع هوس پَیمایت تاریک مکن روان روشن رایت تو از سر صدق یک نفس با او باش تا هر که جز اوست سر…
طالب که نه صادق است جایی نرسد
طالب که نه صادق است جایی نرسد بیگانه شود به آشنایی نرسد در یافتن وصال او سلطانی است آن سلطانی به هر گدایی نرسد اوحدالدین…
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها قبل الزّمان و کانت ثانی القدم ناریه جاثلیق الدّهر یعرفها زُفّت الیه و بنت الکرم فی العدم اوحدالدین کرمانی
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت من قُمِّطَ فی المهد حواء التّابوت اُعطیت من الکمال فوق المنعوت لا تغفل عن وقتک فالوقت یفوت اوحدالدین…
هر دل که درو دُرّ معانی بندد
هر دل که درو دُرّ معانی بندد ایذای چنین طایفه را نپسندد این گریهٔ صوفیان ندانی از چیست در ماتم آن کس که برایشان خندد…
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت احوال حدیث دیگران خود بگذار از خویشتن و حال…
«اوحد» دیدی که هرچ دیدی هیچ است
«اوحد» دیدی که هرچ دیدی هیچ است وآن جمله که گفتی و شنیدی هیچ است در گرد جهان بسی دویدی هیچ است و این نیز…
اسرار که سخت است سخن سست مگو
اسرار که سخت است سخن سست مگو نی کم کن و آنک عقل واجُست مگو دانستنی اش مرتبهٔ تُست بدان ناگفتنی اش مصلحت تُست مگو…
آن یار که منزلگه او قلب آمد
آن یار که منزلگه او قلب آمد مردانه بدیدمش که در قلب آمد پنداشتمش که هست چون زر بعیار چون بر محک دل زدمش قلب…
آنها که محققان این درگاهند
آنها که محققان این درگاهند اهل دل خاص خاص شاهنشاهند باقی همه هرچ هست خرج راهند نزد دل اهل دل چو برگ کاهند اوحدالدین کرمانی
ای دل چه کری کند مشوش بودن
ای دل چه کری کند مشوش بودن وز بهر دو روزه عمر سرکش بودن بنیاد سرای عمر بر هیچ افتاد خوش نیست برای هیچ ناخوش…
آیا تو ز نادانی و سرگردانی
آیا تو ز نادانی و سرگردانی خود را و مرا به هرزه می رنجانی آنچ آن توَست از تو نستاند کس وآنچ آن تو نیست…
با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی
با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی من خود بترم از آنچ می گویی تو انصاف…
پیوسته تو را به صد هوا می طلبم
پیوسته تو را به صد هوا می طلبم وین درد غم تو را دوا می طلبم چون می نگرم کانچ منم جمله تویی من غافلم…
تا هست به دستت از تصرّف میزان
تا هست به دستت از تصرّف میزان در عین خسارتی و در بحر گمان تا خواری و عزلتت نگردد یکسان از اسب ریاضتت تو زین…
چون بر سر و پای من نگه کرد او دوش
چون بر سر و پای من نگه کرد او دوش هم از سر پای گفت ای زرق فروش گفتی سر پایداریم در غم هست گر…
در درد دل خویش زبی درمانی
در درد دل خویش زبی درمانی هر لحظه به دردی دگر اندرمانی چون سینهٔ بوالفضول را دل خوانی زان می نرهد دلت زسرگردانی اوحدالدین کرمانی
در من نگرم زپای تا سر هیچم
در من نگرم زپای تا سر هیچم چون ذرّه بر مهر منوّر هیچم نه عقل نه دل نه صبر نه حال نه مال حاصل همه…
درویشان را عار بود محتشمی
درویشان را عار بود محتشمی در دیده شان نار بود محتشمی او را که رسد از گل درویشی بوی بر خاطر او خار بود محتشمی…
زنهار دلا بکوش اگر باخبری
زنهار دلا بکوش اگر باخبری کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَری مادام که در بند تکلّف باشی از عمر خود و عیش جهان بی…
عالم همه سر به سر گدایان دارند
عالم همه سر به سر گدایان دارند محنت همه خویشتن نمایان دارند اندر عالم به دست کس چیزی نیست ور هست همین برهنه پایان دارند…
گر راحت دل خواهی و آسایش تن
گر راحت دل خواهی و آسایش تن با لقمه و خرقه ای بساز و تن زن ور اطلس روم خواهی و ماه ختن از شرق…
گویند مرا چرا شدی سودایی
گویند مرا چرا شدی سودایی آن به که کنی به صبر پابرجایی صد عقل فدای این چنین سودا باد صد صبر فدای این چنین رسوایی…
هر شیخ که او علم ندارد در تن
هر شیخ که او علم ندارد در تن او نتواند مرید را پروردن این شیخی را علم و عمل می باید بی علم چه لایق…
از خود به درآیی نفسی تجرید است
از خود به درآیی نفسی تجرید است فارغ شوی از هر هوسی تجرید است خودبینی و بی سیم و زری مشغولی است اکرام همه خلق…
اکنون که تو را امید آزادی خاست
اکنون که تو را امید آزادی خاست مشغول شدن به دیگری سخت خطاست دعوی فراغت کنی و مشغولی انصاف بده فارغ و مشغول رواست؟! اوحدالدین…
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچ آن نه حدیث اوست نشنیده کنند خاک در او باش که شاهان جهان خاک در تو چو سرمه…
ای پیر به طبع تیز گامی تو هنوز
ای پیر به طبع تیز گامی تو هنوز واندر طلب مراد و کامی تو هنوز موی سر تو به عمر کمتر زتوَست او پخت و…
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سرّ الهی مفروش در هر سخنی چو چشمهٔ آب مجوش دریا گردی گر بنشینی…
ایزد زقناعت چو مرا گنجی داد
ایزد زقناعت چو مرا گنجی داد از میر و وزیر جمله گشتم آزاد دلق من و حُلّه های زربفت ملوک کفش من و تاج سر…
با همنفسان دلا دمت همدم نیست
با همنفسان دلا دمت همدم نیست در راه حقیقت قدمت محکم نیست موی از سر بوالفضول کم کردی تو لیکن سر مویی زفضولی کم نیست…
تا تو نشوی فرد به فردی نرسی
تا تو نشوی فرد به فردی نرسی در راه یگانگی به مردی نرسی تا تو غم نام و ننگ خواهی خوردن هرگز به مقام هیچ…
تخمی دو سه بی وقت بپاشیم مگر
تخمی دو سه بی وقت بپاشیم مگر حالی به دروغ بر تراشیم مگر عمری به هوس با دگران ما کردیم روزی دو سه نیز با…
چندانک دلم جان کند اندر سر و کار
چندانک دلم جان کند اندر سر و کار هرگز نشود به وصل کس برخوردار جوهر دارد دل من وزآن خوانند عشّاق جهان دل مرا جوهر…
در درویشی کار به صدق است و یقین
در درویشی کار به صدق است و یقین در درویشی کار نه کفر است و نه دین درویش کسی بود که بیزار بود از کفر…
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه کس را خبر از اندک و بسیاری نه هر طایفه ای گرفته کاری بر دست و آنگاه به دست…
دستِ دل ما هر چه تهی تر خوش تر
دستِ دل ما هر چه تهی تر خوش تر و آزادی دل زهرچه خوش تر خوش تر عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن از مملکت…