چون تو را میبینم ای جان دل به جا میآیدم
از لبت کاو ریخت خونم بوسهای دارم طمع
چون به فتوای خرد زو خونبها میآیدم
هرکجا ذکر عبیر خطّ و خالت میرود
یاد مشک از غایت فکر خطا میآیدم
کردمی چون دیگران دعویّ دینداری ولی
جرم خود میبینم و شرم از خدا میآیدم
گرچه زد بر سینهام تیر جفاها بیکران
بگذرد این هم ولی ز آن بیوفا میآیدم
با همه بیماری خود در هوای روی دوست
چون خیالی گریه بر حال صبا میآیدم
خیالی بخارایی