غزلیات ابوالمعانی بیدل
بود داغ من مردم دیدهٔ شب
بود داغ من مردم دیدهٔ شب ز دود دلم موی ژولیدهٔ شب ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن به روی سحرحیرت دیدهٔ شب دل از…
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم نی منزلی معین نی جادهای مبرهن عمریست چون مه و…
بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس
بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست راست کن چندی درین خم…
بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما
بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما درد دلی نکاشت قضا در زمین ما شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست چینی به مورسید زنقش نگین ما…
بیمحابا بر من مجنون میفشان پشت دست
بیمحابا بر من مجنون میفشان پشت دست چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است برنمیدارد به…
پر نارساست سعی تحیر کمند او
پر نارساست سعی تحیر کمند او ای ناله همتی ز نهال بلند او برقی به ماه نو زد و گردی به موج گل از ابروی…
پل و زورق نمیخواهد محیطکبریا اینجا
پل و زورق نمیخواهد محیطکبریا اینجا به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا…
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا ناله را بدرقهٔ…
تا بهکی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین
تا بهکی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین ای خوش آن نامی که نقشش نیست بهتان نگین گر نهایمحکوم حرصافسانهٔ اوهام چند بگذر از جام جم…
تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی
تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی نقاش قدرتی اگر از رنگ پاکشی عرضکمال آینه موقوف سادگیست زان جوهرت چه سود که خط بر…
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست عشق را با دل سودازدهامکاری هست کو دلیکز هوس آرایش دکانش نیست در صفا خانهٔ هر آینه…
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام همچو موج آواره میگردد خط پیشانیام بال و پر گم کردهام در آشیان بیخودی چون دماغ عندلیب از…
تا نفس ما ومن غبارنبود
تا نفس ما ومن غبارنبود همه بودیم و غیر یار نبود نخل این باغ را بهکسوت شمع جز گداز خود آبیار نبود سعی پرواز آشیان…
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند تا نگذرد مزاج…
تعین جز افسون اوهام نیست
تعین جز افسون اوهام نیست نگین خندهای میکند نام نیست به بیمقصدی خلق تک میزند همه قاصدانند و پیغام نیست جهان سرخوش پستی فطرت است…
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد به هرجا در رسد آوازهٔ…
جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست
جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست ذرهای نیستکه سرگرم هوای رم نیست گره باد بود دولت هستی چو حباب تا سلیمان نفسی عرصه دهد خاتم…
جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس
جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق نتوان…
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد به برقم میدهد خرمن خیال موج رفتاری که…
جهانگرفت غبار جنون تلاشی ما
جهانگرفت غبار جنون تلاشی ما چوصبح تاختبهگردون جگرخراشی ما حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما دل از تعلق اسباب قطع…
چشم بیدار طرب مایهٔ سامانگل است
چشم بیدار طرب مایهٔ سامانگل است در نظر خوابت اگر سوخت چراغانگل است آب و رنگ دگر از فیض جنون یافتهایم عرض رسوایی ما چاکگریبانگل…
چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم
چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم نفس دزدیده مینالم نمیدانم چه آهنگم به ناموس ضعیفی میکشم بار گرانجانی ندامتگاه میناییست خلوتخانهٔ سنگم نمیدانم چه خواهد…
چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست
چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست قضا به دست حنا بسته نقش ما بستهست به قدرناله مگرزین قفس برون آییم وگرنه بال به خون خفته…
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش کف بیپنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم که آیینه چسان حیرت…
چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا
چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر…
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم گداز طینت نامنفعل علاج ندارد جبین به سیل…
چو قارون ته خاک اگر رفته باشی
چو قارون ته خاک اگر رفته باشی به آرایشگنج و زر رفته باشی چهکارست امل پیشه را با قیامت به هر جا رسی پیشتر رفتهباشی…
چون تپش در دل نفس دزدیدهام
چون تپش در دل نفس دزدیدهام موجم اما در گهر لغزیدهام مستیام از مشرب میناگریست هر قدر بالیدهام کاهیدهام رفتن رنگم به آن کو میبرد…
چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من
چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من هستی خطیست و قف جبینگداز من دامن به چین شکست ز نومیدی رسا دستی در آستین به هر…
چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها
چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها بر خشت ذره منظر خورشید خانهها زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد آب محیط رفت بهگردکرانهها…
حبابوارکه کرد اینقدرگرفتارم
حبابوارکه کرد اینقدرگرفتارم سری ندارم و زحمت پرست دستارم ز ناله چند خجالتکشم؟ قفس تنگ است به بال بسته چه سازد گشاد منقارم هزار زخمه…
حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بیدر شود سادهلوحیهای دل عمریست سرمشق غناست آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود…
حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن
حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمیباشد چو گوهر پای…
خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود
خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود قطره چون گردد گهر از بحر بیرون میشود با همه افسردگی گر راه فکری واکنم جیب ما خمخانهٔ…
خامشنفسی خفت گوینده ندارد
خامشنفسی خفت گوینده ندارد لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد پرواز رسایی که بنازیم به جهدش چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد…
خطی که بر گل روی تو آب میریزد
خطی که بر گل روی تو آب میریزد به سایه آب رخ آفتاب میریزد زبان نکهتگل ازسوال خود خجل است لبت ز بسکه به نرمی…
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل آفاق نوشتم به یک انشای تغافل مشکل که توان برد به افسون تماشا آسودگی از بادیه پیمای تغافل…
برکاغذ آتش زده هر چند سواریم
برکاغذ آتش زده هر چند سواریم فرصت شمران قدم آبله داریم چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است گل میدمد آن خار که از…
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز چون شمع مپرسید ز سامان بهارم سیلاب بنای خودم از رنگ عرقریز…
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا…
در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند
در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند بینیازان سر و گردن به خم افراختهاند نه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال عرصه خالی و…
در چمنگر طرف دامانت صبا خواهد شکست
در چمنگر طرف دامانت صبا خواهد شکست بررخ هربرگگل رنگ حیا خواهد شکست کی غبار خاطر هر آسیا خواهد شدن تخمما چون آبله درزیرپا خواهد…
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان زنجیری حیاست به موجگهر فغان سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان در…
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است ما…
درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر
درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر ای فضول مکتب رنگ این ورقگرداندهگیر آنقدرها نیست بار الفت این کاروان دامنتگرد نفس دارد چو صبح افشاندهگیر…
درین وادی چسان آرام باشدکارونها را
درین وادی چسان آرام باشدکارونها را که همدوشیست با ریگ روان سنگ نشانها را چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان که فرصتگردش چشمیست…
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد دو تا شو در خیال او که سعی…
دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است
دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است خانهٔ آیینهام از تاب عکس افتاده است الفت آرام، چون سد ره آزاده است پایخوابآلودهٔ دامانصحرا…
دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن
دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن آیینهٔ فضولی زنگارش از صفا به…
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد بالی نگشودم که نه چاک…