رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
در حضرت توحید پس و پیش مدان
در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان خالی و از خویش مدان تو کج نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…
در دیدهٔ صورت ار ترا دامی هست
در دیدهٔ صورت ار ترا دامی هست زان دم بگذر اگر ترا گامی هست در هجده هزار عالم آنرا که دلیست داند که نه جنبش…
در عشق اگر دمی قرارت باشد
در عشق اگر دمی قرارت باشد اندر صف عاشقان چه کارت باشد سر تیز چو خار باش تا یار چو گل گه در برو گاه…
در عشق نه پستی نه بلندی باشد
در عشق نه پستی نه بلندی باشد نی بیهشی نه هوشمندی باشد قرائی و شیخی و مریدی نبود قلاشی و کمزنی و رندی باشد
در مدرسهٔ عشق اگر قال بود
در مدرسهٔ عشق اگر قال بود کی فرق میان قال با حال بود در عشق نداد هیچ مفتی فتوی در عشق زبان مفتیان لال بود
درها همه بستهاند الا در تو
درها همه بستهاند الا در تو تا ره نبرد غریب الا بر تو ای در کرم و عزت و نورافشانی خورشید و مه و ستارهها…
دل باغ نهانست و درختان پنهان
دل باغ نهانست و درختان پنهان صد سان بنماید او و خود او یکسان بحریست محیط بیحد و بیپایان صد موج زند موج درون هرجان
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا زین کار که چشم داری از کار و کیا برخیز که تا پیشترک ما برویم زان…
دو کون خیال خانهای بیش نبود
دو کون خیال خانهای بیش نبود وامد شد ما بهانهای بیش نبود عمریست که قصهای ز جان میشنوی قصه چکنم فسانهای بیش نبود
با زهره و با ماه اگر انبازی
با زهره و با ماه اگر انبازی رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی بامی که به یک لگد فرو خواهد شد آن به که…
دوش آنچه برفت در میان تو و من
دوش آنچه برفت در میان تو و من نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن افسانه کند از آن شکنهای…
ذات تو ز عیبها جدا دانستم
ذات تو ز عیبها جدا دانستم موصوف به مغز کبریا دانستم من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین خود را چو شناختم ترا دانستم
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی افتادهٔ عشق را چه میفرمایی ترک صفت و محو وجودم فرمود یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی
روزی که جمال آن صنم دیده شود
روزی که جمال آن صنم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود تا من به هزار دیده بینم او را کارم بدو…
زان دم که ترا به عشق بشناختهام
زان دم که ترا به عشق بشناختهام بس نرد نهان که با تو من باختهام به خرام تو سرمست به خرگاه دلم کز بهر تو…
زنبور نیم که من بدودی بروم
زنبور نیم که من بدودی بروم یا همچو پری به بوی عودی بروم یا سیل شکسته تا برودی بروم یا حرص که در عشوهٔ سودی…
سرسبز بود خاک که آتش یار است
سرسبز بود خاک که آتش یار است خاصه خاکی که ناطق و بیدار است این خاک ز مشاطهٔ خود بیخبر است خوش بیخبر است از…
سوگند بدان دل که شده است او پستش
سوگند بدان دل که شده است او پستش سوگند بدان جان که شده است او مستش سوگند بدان دم که مرا میدیدند پیمانه به دستی…
شاگرد توست دل که عشق آموز است
شاگرد توست دل که عشق آموز است مانندهٔ شب گرفته پای روز است هرجا که روم صورت عشق است بپیش زیرا روغن در پی روغن…
شمشیر اگر گردن جان ببریدی
شمشیر اگر گردن جان ببریدی بل احیاء بربهم که شنیدی روح یحیی اگر نه باقی بودی در خون سر او سه ماه کی گردیدی
صد روز دراز گر به هم پیوندی
صد روز دراز گر به هم پیوندی جان را نشود از این فغان خرسندی ای آن که به این حدیث ما میخندی مجنون نشدی هنوز…
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی دعوی محبت کنی ای بیمعنی وانگه ز زبان این و آن…
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد عاشق نبود که از بلا پرهیزد مردانه کسی بود که در شیوهٔ عشق چون عشق به جان رسد…
عشقی دارم پاکتر از آب زلال
عشقی دارم پاکتر از آب زلال این باختن عشق مرا هست حلال عشق دگران بگردد از حال به حال عشق من و معشوق مرا نیست…
عید آمد و عید بس مبارک عیدی
عید آمد و عید بس مبارک عیدی گر گردون را دهان بدی خندیدی این هست ولیک اگر ز من بشنیدی افسوس که عید عید ما…
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد آن سو که توئی حسن دو میم افتاد آن خوبی باقی تو ایجان جهان دل بستد و اندر…
کو پای که او باغ و چمن را شاید
کو پای که او باغ و چمن را شاید کو چشم که او سرو و سمن را شاید پای و چشمی یکی جگر سوختهای بنمای…
گر آنکه امین و محرم این رازی
گر آنکه امین و محرم این رازی در بازی بیدلان مکن طنازی بازیست ولیک آتش راستیش بس عاشق را که کشت بازی بازی
گر چرخ پر از ناله کنم معذورم
گر چرخ پر از ناله کنم معذورم ور دشت پر از ژاله کنم معذورم تو جان منی و میدوم در پی تو جان را چو…
گر دریا را همه نهنگان گیرند
گر دریا را همه نهنگان گیرند ور صحرا را همه پلنگان گیرند ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند عشاق جمال خوب رنگان گیرند
گر عاشق روی قیصر روم شوی
گر عاشق روی قیصر روم شوی امید بود که حی قیوم شوی از هجر مگو به پیش سلطان وصال میترس کزین حدیث محروم شوی
گر من بدر سرای تو کم گذری
گر من بدر سرای تو کم گذری از بیم غیوران تو باشد حذرم تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز هرگه که…
گرمای تموز از دل پردرد شماست
گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر گفتم جگرم گفت سرابی کم گیر گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر گفتم که تنم گفت خرابی کم…
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه زنجیر ترا به خواب بینم یا نه گفتا که خمش چند از این افسانه دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت تا شد دل از این کار و از این جام گرفت ترسم بروی جامه دران بازآئی کان گرگ درنده…
گویند که صاحب فنون عقل کل است
گویند که صاحب فنون عقل کل است مایه ده این چرخ نگون عقل کل است آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود ور عقل…
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
لطف تو جهانی و قرانی افراشت وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت یک قطره از آن آب در این بحر چکید یگدانه ز انبار در…
ما را بجز این زبان زبانی دگر است
ما را بجز این زبان زبانی دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است آزادهدلان زنده به جان دگرند آن گوهر پاکشان زکانی دگر…
مادام که در راه هوا و هوسی
مادام که در راه هوا و هوسی از کعبهٔ وصل هردمی باز پسی در بادیهٔ طلب چو جهدی بنمای باشد که به کعبهٔ وصالش برسی
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
مائیم که دوست خویش دشمن داریم اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم با قاصد دشمنان خود یاریم ما دامن خود همیشه در خون داریم
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به…
معشوق شرابخوار و بیسامانست
معشوق شرابخوار و بیسامانست خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست کفر سر جعد آن صنم ایمانست دیریست که درد عشق بیدرمانست
من بندهٔ تو بندهٔ تو بندهٔ تو
من بندهٔ تو بندهٔ تو بندهٔ تو من بندهٔ آن رحمت خندیدهٔ تو ای آب حیات کی ز مرگ اندیشد آنکس که چو خضر گشت…
من درد ترا ز دست آسان ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد…
من عاشقی از کمال تو آموزم
من عاشقی از کمال تو آموزم بیت و غزل از جمال تو آموزم در پردهٔ دل خیال تو رقص کند من رقص خوش از خیال…
من نای توام از لب تو مینوشم
من نای توام از لب تو مینوشم تا نخروشی هر آینه نخروشم این لحظه که خامشم از آن خاموشم تا نیشکرت بهر خسی نفروشم
میپنداری که از غمانت رستم
میپنداری که از غمانت رستم یا بیتو صبور گشتم و بنشستم یارب مرسان به هیچ شادی دستم گر یک نفس از غم تو خالی هستم
ناساز از آنیم که سازی داریم
ناساز از آنیم که سازی داریم بد خوی از آنیم که نازی داریم در صورت جغد شاهبازی داریم در عین فنا عمر درازی داریم
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او در فقر بود گزیده و والا او مسجود ملک تا نشود چون آدم عالم نشود به عالم…