رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی گفتم که برو مرا همین خواهی گفت سرگشته من از…
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
دلدار مرا گفت ز هر دلداری گر بوسه خری بوسه ز من خر باری گفتم که به زر گفت که زر را چکنم گفتم که…
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن بازم در صد محنت و غم باز مکن دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد معشوق شگرفست…
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
دوش آن بت من همچو مه گردون بود نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود از دایرهٔ خیال ما بیرون بود دانم که…
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند جز بندگی روی تو روئیم نماند با دل گفتم که آرزوئی در خواه دل گفت که هیچ آرزوئیم…
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم وز غصهٔ افزون تو افزون گریم نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت چون دیده…
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است این گریه برای خندهٔ برگ و بر است آن بازی کودکان و خندید نشان از گریهٔ مادر است…
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت تبریز بگوی و هرچه…
زلف تو که یکروزم از او روشن نه
زلف تو که یکروزم از او روشن نه با خاک برآورد سرو با من نه با هرچه درآرد سر او زنده شود کانجا همه جانست…
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری پرنورتر از تو من ندیدم قمری شبخیزتر از تو من ندیدم سحری پرذوقتر از تو من ندیدم شکری
سودای توام در جنون میزد دوش
سودای توام در جنون میزد دوش دریای دو چشم موج خون میزد دوش تا نیم شبی خیل خیالت برسید ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم وز فضل نلافم و غم آن نخورم فضل و هنرم یکی قدح میباشد وان نیز مگر ز دست…
شمشیر ازل بدست مردان خداست
شمشیر ازل بدست مردان خداست گوی ابدی در خم چوگان خداست آن تن که چو کوه طور روشن آید نور خود از او طلب که…
صد داد همی رسد ز بیدادی تو
صد داد همی رسد ز بیدادی تو در وهم چگونه آورم شادی تو از بندگی تو سرو آزادی یافت گل جامهٔ خود درید ز آزادی…
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود در مذهب عاشقی جوانمرد بود بر دلشدگان چه ناز در خورد بود یعقوب که یوسفی کند سرد…
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد عشق آن باشد که داد شادیها داد زاده است مرا مادر عشق از اول صد رحمت و…
عشقی آمد که عشقها سودا شد
عشقی آمد که عشقها سودا شد سوزیدم و خاکستر من هم لا شد باز از هوس سوز خاکستر من واگشت و هزار بار صورتها شد
غم خود که بود که یاد آریم او را
غم خود که بود که یاد آریم او را در دل چه که بر خاک نگاریم او را غم باد امید لیک بس بیمغز است…
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم تا می نرود دو دست بازی بزنیم چون در تو زدیم دست از این شادی را پس چون…
کشتی چو به دریای روان میگذرد
کشتی چو به دریای روان میگذرد میپندارد که نیستان میگذرد ما میگذریم ز این جهان در همه حال میپندارم کاین جهان میگذرد
گر آه کنم آه بدین قانع نیست
گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه…
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم دانی بر من تنگ چرا میگیرد تا چون ببرم آید تنگش…
گر دست بشد ز کار پائی میزن
گر دست بشد ز کار پائی میزن ور پای نماند هم نوایی میزن گر نیست ترا به عقل رایی میزن حاصل هر دم، دم وفائی…
گر عاشق روی قیصر روم شوی
گر عاشق روی قیصر روم شوی امید بود که حی قیوم شوی از هجر مگو به پیش سلطان وصال میترس کزین حدیث محروم شوی
گر من بدر سرای تو کم گذری
گر من بدر سرای تو کم گذری از بیم غیوران تو باشد حذرم تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز هرگه که…
گرمای تموز از دل پردرد شماست
گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر گفتم جگرم گفت سرابی کم گیر گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر گفتم که تنم گفت خرابی کم…
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه زنجیر ترا به خواب بینم یا نه گفتا که خمش چند از این افسانه دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت تا شد دل از این کار و از این جام گرفت ترسم بروی جامه دران بازآئی کان گرگ درنده…
گویند که صاحب فنون عقل کل است
گویند که صاحب فنون عقل کل است مایه ده این چرخ نگون عقل کل است آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود ور عقل…
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
لطف تو جهانی و قرانی افراشت وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت یک قطره از آن آب در این بحر چکید یگدانه ز انبار در…
ما را بجز این زبان زبانی دگر است
ما را بجز این زبان زبانی دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است آزادهدلان زنده به جان دگرند آن گوهر پاکشان زکانی دگر…
مادام که در راه هوا و هوسی
مادام که در راه هوا و هوسی از کعبهٔ وصل هردمی باز پسی در بادیهٔ طلب چو جهدی بنمای باشد که به کعبهٔ وصالش برسی
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
مائیم که دوست خویش دشمن داریم اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم با قاصد دشمنان خود یاریم ما دامن خود همیشه در خون داریم
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به…
معشوق شرابخوار و بیسامانست
معشوق شرابخوار و بیسامانست خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست کفر سر جعد آن صنم ایمانست دیریست که درد عشق بیدرمانست
من بندهٔ تو بندهٔ تو بندهٔ تو
من بندهٔ تو بندهٔ تو بندهٔ تو من بندهٔ آن رحمت خندیدهٔ تو ای آب حیات کی ز مرگ اندیشد آنکس که چو خضر گشت…
من درد ترا ز دست آسان ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد…
من عاشقی از کمال تو آموزم
من عاشقی از کمال تو آموزم بیت و غزل از جمال تو آموزم در پردهٔ دل خیال تو رقص کند من رقص خوش از خیال…
من نای توام از لب تو مینوشم
من نای توام از لب تو مینوشم تا نخروشی هر آینه نخروشم این لحظه که خامشم از آن خاموشم تا نیشکرت بهر خسی نفروشم
میپنداری که از غمانت رستم
میپنداری که از غمانت رستم یا بیتو صبور گشتم و بنشستم یارب مرسان به هیچ شادی دستم گر یک نفس از غم تو خالی هستم
ناساز از آنیم که سازی داریم
ناساز از آنیم که سازی داریم بد خوی از آنیم که نازی داریم در صورت جغد شاهبازی داریم در عین فنا عمر درازی داریم
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او در فقر بود گزیده و والا او مسجود ملک تا نشود چون آدم عالم نشود به عالم…
هر خانه که بیچراغ باشد ای جان
هر خانه که بیچراغ باشد ای جان زندان بود آن نه باغ باشد ای جان هرکس که بطبل باز شد باز نشد بازش تو مخوان…
هر روز دل مرا سماع و طربیست
هر روز دل مرا سماع و طربیست میگوید حسن او بر این نیز مهایست گویند چرا خوری تو با پنج انگشت زیرا انگشت پنج آمد…
هر لقمهٔ خوش که بر دهان میگردد
هر لقمهٔ خوش که بر دهان میگردد میجوشد و صافش همه جان میگردد خورشید و مه و فلک از آن میگردد تا هرچه نهان بود…
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
هستی اثری ز نرگس مست تو بود آب رخ نیستی هم از هست تو بود گفتم که مگر دست کسی در تو رسد چون به…
هم نور دل منی و هم راحت جان
هم نور دل منی و هم راحت جان هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان ما را گوئی چه داری از دوست نشان ما را…
یاد تو کنم میان یادم باشی
یاد تو کنم میان یادم باشی لب بگشایم در این گشادم باشی گر شاد شوم ضمیر شادم باشی حیله طلبم تو اوستادم باشی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی شاگرد که بودی که چنین استادی خوبی و کرم را چو نکو بنیادی ای دنیا را ز…