رباعیات سلمان ساوجی
مقصود ز احسان درم و دینار است
مقصود ز احسان درم و دینار است چندم دهی امید که زر در کار است؟ از بخشش اگر وعده امید است تو را امید به…
سوز تو جگر کباب میگرداند
سوز تو جگر کباب میگرداند اندوه تو دل خراب میگرداند از حسرت مجلس تو ساقی شب و روز در چشم پیاله آب میگرداند
دی دیده به دل گفت که چرا پر خونی؟
دی دیده به دل گفت که چرا پر خونی؟ ز آن سلسله زلف چرا مجنونی؟ من دیدهام از برای او پر خونم آخر تو ندیدهای،…
دارم عجب از غنچه دل تنگ که چون
دارم عجب از غنچه دل تنگ که چون از دل رخ نازنین گل کرد برون در خون دل غنچه اگر نیست چراست؟ گل را همه…
تا با شدم این جان گرامی در تن،
تا با شدم این جان گرامی در تن، خواهم به غم عشق تو جان پروردن چون زلف تو تا سرم بود بر گردن شور تو…
ای دیده پی بلای دل میپوئی
ای دیده پی بلای دل میپوئی در آب بلای دل، بلا میجوئی خواهی که به اشک دیده دل پاک کنی سودت ندهد که خون به…
اسبی که مرا خواجه بر آن اسب نشاند
اسبی که مرا خواجه بر آن اسب نشاند هر کس که بدید اسب شطرنجش خواند چون راندمش در اولین گام بماند بد جانوری بود، ندانم…
من با کمر تو در میان کردم دست
من با کمر تو در میان کردم دست پنداشتمش که در میان چیزی هست پیداست کز آن میان چه بر بست کمر تا من ز…
سیمین ز نخت که جان از آن بنماید
سیمین ز نخت که جان از آن بنماید سییبی است که دانه از میان بنماید در خنده بار دانه ماند لب تو کز دانه لعلش…
دوش آن بت شوخ دلربا گفت به چشم
دوش آن بت شوخ دلربا گفت به چشم با دل که نیایی بر ما، گفت به چشم اما به چه رو توانم آمد پیشت اول…
خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند
خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند یارب که چه دلگشا و دلکش زدهاند ای بس که در آرزوی رویت خود را چشم و دل…
بیماری شمع بین و آن مردن او
بیماری شمع بین و آن مردن او تب دارد و میرود عرق از تن او بر شمع دلم سوخت که در بیماری کس بر سر…
ای سکهای از خاک درت بر هر وجه
ای سکهای از خاک درت بر هر وجه ار سیم رخ تو نیست نازکتر وجه از هر چه نسیم سحری میآورد جز خاک درت نمینشیند…
امسال مکرر است وقت گل و مل
امسال مکرر است وقت گل و مل وز غم سر و برگ ندارد بلبل با آن همه شوکت ز پریشانی وقت بی تیغ و سپر…
ما هم که رخش روشنی خور بگرفت
ما هم که رخش روشنی خور بگرفت گرد خط او دامن کوثر بگرفت دلها همه چاه زنخدان انداخت و آنگه سر چاه را به عنبر…
سوسن ز صبا یافت خط آزادی
سوسن ز صبا یافت خط آزادی ز آن کرد از آن به صد زبان آزادی در پرده صبا دوش ندانم که چه گفت با غنچه…
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش گفتا که چه دل؟ دل که؟ دل چیست؟ خموش زلف تو اگر چه حال ما میماند لیکن…
خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من
خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من بزمی که در آن بزم تو و امانی و من من بر سر بسترت بخوابانم و تو آن…
بیمارم و کس نمیکند درمانم
بیمارم و کس نمیکند درمانم خواهم که کنم ناله ولی نتوانم از ضعف چنانم ک اگر ناله کنم با ناله بر آمدن بر آید جانم
ای دیده اگر هزار سیل انگیزی
ای دیده اگر هزار سیل انگیزی خاک همه تبریز به خون آمیزی از عهده ماتمش نیائی بیرون بی فایده آب خود چرا میریزی؟
آمد سحری ندا ز میخانه ما
آمد سحری ندا ز میخانه ما کای رند خراباتی دیوانه ما برخیز که پر کنیم پیمانه ز می زآن پیش که پر کنند پیمانه ما
گل زر به کف و شراب در سر دارد
گل زر به کف و شراب در سر دارد در گوش ز بلبل غزلی تر دارد خرم دل آنکسی که چون گل به صبوح هم…
زیر و زبر چشم ترا بس موزون
زیر و زبر چشم ترا بس موزون نقاش ازل سه خال زد غالیه گون پندار که در شب فراز عینت دو نقطه یا نهاد و…
دل با رخ تو سر تعشق دارد
دل با رخ تو سر تعشق دارد چون سوختگان داغ تشوش دارد در وجه رخ تو جان نهادیم نه دل کان وجه به نازکی تعلق…
خواهم که مرا مدام آماده بود
خواهم که مرا مدام آماده بود جام و می و شاهدی که آزاده بود چندان بخورم باده که چون خاک شوم این کاسه سر هنوز…
بر زلف تو چون باد وزیدن گیرد
بر زلف تو چون باد وزیدن گیرد از هر طرفی مشک وزیدن گیرد چون در لبت اندیشه باریک کنم خون از رگ اندیشه چکیدن گیرد
ای خواجه فلان الدین که ریشت … باد
ای خواجه فلان الدین که ریشت … باد ریشت نفسی نیست ز دندان آزاد بر ریش تو یک گوزگره خواهم زد زآنان که به دندان…
آتش ز دهان شمع دیشب میجست
آتش ز دهان شمع دیشب میجست ناگاه سپیده دم زبانش بشکست سر رشته به پایان شد و تابش بنماند روزش به شب آمد و بروزم…
گل افسری از لعل و گهر میسازد
گل افسری از لعل و گهر میسازد زر دارد و این کار به زر میسازد یک سفره بر آراست به صد برگ و نوا دریاب…
زلف تو همه روز مشوش باشد
زلف تو همه روز مشوش باشد خال تو از آن روی برآتش باشد چشم خوش بیمار تو در خواب خوش است بیمار که خواب خوش…
دیدم صنمی خراب و مست افتاده
دیدم صنمی خراب و مست افتاده در دست مغان دلربا افتاده از می چو صراحی شده افغان خیزان وانگه چو قدح دست به دست افتاده
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود،
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود، یک ذره نه کم شود نه خواهد افزود، آسوده ز هر چه نیست میباید زیست و آزاد ز…
با منعم خود برون منه پای ز راه
با منعم خود برون منه پای ز راه عصیان ولی نعم گناهست گناه در منعم خود که او دواتست، چو کلک بگشاد زبان او سیه…
ای خواجه دوای درد ما کی باشد؟
ای خواجه دوای درد ما کی باشد؟ وین وعده و انتظار تا کی باشد؟ گویند که آخرین دوا کی باشد راضی شدم آخر آن دوا…
از باغ جمالت ار آگه بودی گل
از باغ جمالت ار آگه بودی گل این راه پر از خار نپیمودی گل با این همه خارها که در پا دارد چون آمد و…
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب در موسم گل ترک کنم باده ناب بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب کای بیخبران برگ گل و…
زلف سیهت که بر مهت میپوید
زلف سیهت که بر مهت میپوید در باغ رخت سنبل و گل میبوید بر گوش تو سر نهاده و اندر گوشت احوال پریشانی ما میگوید
دستت چو به کارد کلک را بتراشید
دستت چو به کارد کلک را بتراشید دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟ چون گوهر مواج کف و گل بودند تیغت ز تحیر سر انگشت…
دذر راه بسر همی پوید شمع
دذر راه بسر همی پوید شمع پروانهای از حسن تو میجوید شمع تا ز آتش لعل تو سخن گوید شمع هر لحظه دهان به آب…
با مهر رخ تو بیش از ایت تابم نیست
با مهر رخ تو بیش از ایت تابم نیست وز دست خیالت هم شب خوابم نیست از دیده به جای اشک از آن میریزم من…
ای بس که شکست و باز بستم توبه
ای بس که شکست و باز بستم توبه فریاد همی کند ز دستم توبه دیروز به توبهای شکستم ساغر امروز به ساغری شکستم توبه
ابر است گهر بار و هوا عنبر بیز
ابر است گهر بار و هوا عنبر بیز عاشق ز هوا چون کند آخر پرهیز؟ ساقی سپهر بر کف نرگس مست بنهاده پیالهای که کجدار…
گل بین که دریدند همه پیرهنش
گل بین که دریدند همه پیرهنش کردند برهنه بر سر انجمنش در چوب شکافتند همه پیرهنش کردند به صد پاره میان چمنش
سرمایه دین و دل به غارت دادم
سرمایه دین و دل به غارت دادم سود دو جهان را به خسارت دادم سوگند ز می هزار پی خوردم و باز میخوردم و ایمان…
درویش، ز تن جامه صروت بر کن
درویش، ز تن جامه صروت بر کن تا در ندهب به جامه صورت تن رو کهنه گلیم فقر بر دوش افکن در زیر گلیم طبل…
چون در سر زلف تو صبا میپیچد
چون در سر زلف تو صبا میپیچد سودای وی اندر سر ما میپیچد چون زلف تو عقل سر پیچید از ما دریاب که عمر نیز…
تا اسب مراد شه صفت میتازی
تا اسب مراد شه صفت میتازی با حال من پیاده کی پردازی؟ من با تو چو رخ راست روم لیکن تو چون فیل و چو…
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
ای داده غمت بباد جانم چو شمع تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟ گر میکشیام بکش که خود را همگی من با تو…
از دوست مرا چون نگریزد چه کنم؟
از دوست مرا چون نگریزد چه کنم؟ هر عذر که گویم نپذیرد چه کنم؟ آهو صفتم گرفت صحرای غمش چون دوست مرا به سگ نگیرد…
گر زانکه بدین شاهدی و شیرینی
گر زانکه بدین شاهدی و شیرینی در خود نگری، بروز من بنشینی منگر به جمال خویشتن، ور نگری در آینه، هر چه بینی از خود…