تک بیت ها – صائب تبریزی
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند همچو آب از بردباریها به روی خود میار
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان خندهٔ بی اختیار برق، باران آورد
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست
ماتمکدهٔ خاک ،سزاوار وطن نیست چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته میباید رفت
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
میان خوف و رجا حالتی است عارف را که خنده در دهن و گریه درگلو دارد
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است
نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی شمار قطرهٔ باران کن و پیاله بده!
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن برگریزان مکافات است دندان ریختن!
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی زیر علم بادهٔ روشن بگریزید
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است هرگز از گوشهٔ میخانه نیاید بیرون
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید اگر سجادهٔ خود در می گلفام میشویم
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
همیشه داغ دل دردمند من تازه است که شب خموش نگردد چراغ بیماران
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
احوال خود به گریه ادا میکنیم ما
احوال خود به گریه ادا میکنیم ما مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام باور نمیکنم که به منزل رسیدهام
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس
از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس چشم بیداری که دیدم، حلقهٔ دام است و بس
از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم
از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت
از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا که بیتلاش به چنگ آمده است شیشهٔ من
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
این زمان در زیر بار کوه منت میروم
این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار میکشد
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست